زمزمه های یک شب سی ساله
فقط یک شب?یه شب?تنها واسه من کجاست جای تو در جملة زمان؟ که هنوز ... بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست کمی نشستی و با ماه گفتوگو کردی راحت بخوابـ ای شهر! ـ آن دیوانه مردهست اینجا طلسمِ گنجِ خدایی، شکسته باش در پشت این دریای بیساحل باید دیار دیگری باشد به روی جاده ی کاغذ دل غزل تنگ است به ابتدام رسیدی ... تورا خدا بنویس! مرا شبیه غم خود در ابتدا بنویس مرا که ابرِ کویرم ، سیاه و بی باران ببار ـ آه ـ بباران ، به ابرها بنویس ... مرا که ساخته جبر روزگار توام مرا که جبریِ جبرم ـ مرا ـ مرا بنویس! شروع کن ... به همان شیوه ای که میخواهی برای حذف من از متن ماجرا بنویس گره بزن به کلافی که بافتی از من و تار و پود مرا هم جدا، جدا بنویس تو نفی مطلق تقدیر شعرِ من بودی... به نفی خویش رسیدم ، تو هم بیا بنویس غزل بنوش ، بخوان ، مست کن شرابت را بدون فلسفه شو از خودِ خودا بنویس حکیم باش حکیمی که عاشقم بکنی طبیب باش و بر مرگ من دوا بنویس مرا که جن زده ی رو به موت میدانند برای ماندن ....؟! ـ درویشِ من دعا بنویس! غروب شنبه ی تهران بگیر جانم را و بعد روح اسیر مرا رها بنویس تویی که شعر منی شاعر منی ... حالا به جای شعر خودم را در انتها بنویس.
خدایی کن نذار بغضم بگیره...
نذار باور کنم اونی که میخوام
تو دل میمونه و از دیده میره
فقط یک شب بذار آسوده خاطر
سرو رو شونه ی بالش بذارم
دلم خوش باشه اون دستامو داره
دلم خوش باشه اون دستاشو دارم
نذار هرگز بفهمم بودن من
فقط پر کردن ِ تنهاییاشه
چشامو وا نکن رو به حقیقت
دروغه هر چی دنیا گفته باشه
از این تردید طولانی کلافم
شبا کارم شده رویا ببافم
چه دردی داره وقتی باورم شه
کنار اونکه میخوامش اضافم
نه این روزای من دیدن نداره
هوای نارسش چیدن نداره
نذار از حال من مردم بپرسن
که حال مرده پرسیدن نداره
تو هر برگ نگاهش میشه فهمید
نه تصویری ازم مونده ?نه یادی
اگه دل کندنش از من گناهه...
چرا دل بستنو یادش ندادی!!!
چرا هی دستشو رو میکنی تو
واسم حتی دروغاشم قشنگه
نمیدونی چه تلخه لحظه هایی
که چشمم رو به در?گوشم به زنگه
نمیدونی چه تلخه لحظه هایی
که ساعت پای چرخیدن نداره
و بهتر دیگه از حالم نپرسی
که حال مرده پرسیدن... نداره...
فروغ فرخزاد
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش میکنی
دست مرا که ساقة سبز نوازش است
با برگهای مُرده همآغوش میکنی
گمراهتر ز روحِ شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میکنی
ای ماهیِ طلاییِ مردابِ خون من!
خوش باد مستیات که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی، که روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میکنی
در سایهها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیهپوش میکنی؟
***
که پیش از این؟ که هماکنون؟ که بعد از آن؟ که هنوز؟
و با چه قید بگویم که دوستت دارم؟
که تا ابد؟ که همیشه؟ که جاودان؟ که هنوز؟
*
چقدر دلخورم از این جهانِ بیموعود
از این زمین که پیاپی ... از آسمان که هنوز...
جهان سه نقطه پوچی است خالی از نامت
پر از «همیشه همین طور»، از «همان که هنوز»
ولی تو «حتماً»ی و اتفاق میافتی
ولی تو «باید»ی، ای حس ناگهان! که هنوز ...
در آستان جهان ایستاده چون خورشید
همان که میدهد از ابرها نشان که هنوز ...
شکسته ساعت و تقویم پارهپاره شده
به جستوجوی کسی آن سوی زمان، که هنوز
*
سؤال میکنم از تو: هنوز منتظری؟
تو غنچه میکنی این بار هم دهان، که: هنوز
***
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست
دارد بهار میگذرد با شتاب عمر
فکری کنید، فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قله تاریخ میرسد
هر مرد پاشکسته که تیمور لنگ نیست
***
و عطر خاطرهها را دوباره بو کردی
نفس گرفتی و ردّ بهار گمشده را
میان غربت نیزار جستوجو کردی
هوا چقدر به موقع گرفت و باران زد
و تو چقدر غزلهای ناب رو کردی:
ـ دلم چقدر گرفتهست ... کاش میشد رفت ...
(و چشمها را بستی و آرزو کردی)
و زیر پای تو انگار بغض دریا بود
که منفجر شد و با موجها وضو کردی
به سمت ماه دویدی، رها، رهای رها
و صورتت را در ابرها فرو کردی
در پیلة ابریشمش پروانه مردهست
در تُنگ دیگر شورِ دریا غوطهور نیست
آن ماهی دلتنگ خوشبختانه مردهست
یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که میگیرند روی شانه مردهست
گنجشکها! از شانههایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مردهست
دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن، پروانه مردهست
***
پابوسِ لحظههای رضایی، شکسته باش
در کوهسار گنبد و گلدستههای او
حالی بپیچ و مثل صدایی شکسته باش
وقتی به گریه میگذری در رواقها
سهم تمام آینههایی، شکسته باش
هر پارهات در آینهای سیر میکند
یعنی: اگر مسافر مایی شکسته باش
اینجا درستی همگان در شکستگیست
تا از شکستگی به درآیی شکسته باش
در انحنای روشن ایوان کنایتیست
یعنی اگر چه غرق طلایی شکسته باش
آنجا شکستی و طلبیدند و آمدی
اینجا که در مقام فنایی شکسته باش
باید به جز چشمان ما آنجا چشم انتظار دیگری باشد
بر قلههای موج این دریا هر بار تا نام تو را خواندیم
فریادمان پژواک سبزی داشت: باید بهار دیگری باشد
آنان که خورشید حضورت را در آسمانِ دل نمیبینند
در باور موهومشان شاید پروردگار دیگری باشد
گفتی شب است آنگه که میآیی، گفتی، ولی جز برق شمشیرت
کبریت عشقی کو که در راهت فانوسدار دیگری باشد؟
وقتی خضوع ابرها را هم در بارش باران نمیفهمیم
وقتی دل سنگی برای عشق سنگ مزار دیگری باشد
دور از نگاه دیگران باید با آبروی خود وضو گیریم
مینالم و میگریم، ای ناجی! تا جویبار دیگری باشد
این روزها، این روزهای سرد باید برای عشق کاری کرد
میدانم، ای موعود! میآیی تا روزگار دیگری باشد
***
که پای هرچه قلم تا رسیدنت لنگ است
هزار مرتبه تا تو دویده ایم اما
میان ما و رسیدن ، هزار فرسنگ است
چه دلخوشم که تو از راه می رسی و ... نه
چه جای وحدت خورشید با شباهنگ است
پرنده می شوم اما بدون تو ... آری
به هر کجا بپرم آسمان همین رنگ است
همیشه تیره ی تیره همیشه ابری و سرد
همیشه دست کسی آشیانه ی سنگ است
مرا بخاطر من بودنم به آتش کش
نی ام که سوختنم زخمه زخمه آهنگ است
مفاعلن فعلاتن ... تو را نمی گنجد
برای از تو نوشتن مجالمان تنگ است
قالب : پیچک |