زمزمه های یک شب سی ساله
عشق غم انگیزت مرا تا گور خواهد برد ((1)) او هم دچار نکبت قانون باغ بود از چشمهایت می شود فهمید حالت را انقدر راه نرودور برم می ترسم به التماس نجیبم بخند حرفی نیست شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست در امتداد جنونم بیا و رو در رو به خنده?های عجیبم بخند حرفی نیست از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند به این غروب غریبم بخند حرفی نیست طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست من از عبور نگاهی شکستهام، آری شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست به حال من پری دل گرفته هم خندید تو هم بخند حبیبم ـ بخند حرفی نیست با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست * *با اینکه می بینم به رفتن مبتلایی* *با اینکه می دونم کنار من کجایی* *چشمهامو می بندم تو رو یادم بیارم* *من از تمام تو همین رویا رو دارم* *شاید تو هم مثل خودم مجبور باشی* *نزدیکتر میشی که از من دور باشی* *من پشت رد تو به یک بن بست میرم* *من روبروی چشم تو از دست میرم* *چشمهامو میبندم تو رو یادم بیارم* *من تمام تو همین رویا رو دارم* واست بی تابم و بیخوابم و میدونی دلتنگم رگ خواب این دل ، تو دست تو بوده منو حالا نوازش کن
آبادی ام را وصلهء ناجور خواهد برد
مانند گل پژمرده و باغ خیالم را
تا روی سنک قبر خود مهجور خواهد برد
قربانی ِ شادی و غم هرگز نمی داند
که باغبان او را به چه منظور خواهد برد
فرقی ندارد پنجره باز است یا بسته
وقتی شعورت را شب ِ منفور خواهد برد
دنیای نامردی است باورکردنش سخت است
سقراط را معذوری مأمور خواهد برد
بازی نکن با جان آدم های ناقابل
دل از دل ِتو حضرت انگور خواهد برد
تا چوبه ی دار آخرش چیزی نخواهد مانده ...
بازی پنهان تو را منصور خواهد برد
می بینمت هرچند چشمان تو روحم را
تا بیکران دور دست دور خواهد برد
این کوره راه پرت به میخانه می رود
خیر و خوش است آخر ِ این داستان ِبد
هرچند فصل با تو پریدن دروغ بود
پلکم هنوز پیش تو ناچار می پرد
دل خوش نمی کنم که ببینی به چشم خود
از دست تو زمین و زمانم چه می کشد
تو آنقدر شبیه به سنگی که چشمهات
راه نفوذ اشک مرا بسته مثل سد
باید پناه برد به میخانه ها فقط
اینجا کسی نخواست مرا باورم کند
دنیا کلاغ داشت شبیه خرابه ها
دنیای من به وفق مرادت نمی شود
درگیر جنگ بی هدفم با دل خودم
قانون جنگ سرد تورا نیستم بلد
وامانده ام که می شود از تو گریخت یا
کز کرد کنج خاطره های تو تا ابد
حالا نپرس حال کسی را که بی قرار
دلتنگ و سر به زیر به میخانه می رود
یعنی که سیب سرخ نصیب چلاق بود
آخر کجای مزرعه می شد امید کاشت؟
جایی که در لباس مترسک کلاغ بود
دهقان که مُرد، مَرد فداکار قصهها
اما قطار ما به امید چراغ بود
تا ریشه سوختیم و خبر هم نداشتیم
تنها "نگاه" عامل این احتراق بود
حاجت به عذرخواهی چشمان او نبود
اینها تمام حاصل یک اتفاق بود
دزدیده اند انگار از تو هر دو بالت را
آهسته پرسیدم که دردت چیست تو گفتی
عاشق شدی، از دست دادی جان و مالت را؟
آیا شده در ذهن تو او مال تو باشد
اما نگه داری برای خود خیالت را
بی حوصله باشی و دیوان را بگیری دست
نیت کنی او را بگیری باز فالت را
حافظ بگوید غم مخور او باز می آید
با این خیال خوش بسازی چند سالت را
آخر بفهمی بی صدا و بی خبر رفته
بر باد داده آرزوهای محالت را؟
هرکس نمی فهمد چه رنجی می کشی اما
از چشمهایت می شود فهمید حالت را
چند روزی ست که از پشت سرم می ترسم
مثل شاهی که به فرزند خودش شک دارد
من از اقدام به قتل پسرم می ترسم
طاقتم تاب شده راه سفر مانده و از ....
بارسنگین ِ به روی کمرم می ترسم
روز و شب کنج قفس بودم و عادت کردم
اینک از اینکه دوباره بپرم می ترسم
در دل هول و بلا مانده ام اینک چه کنم ..!؟
به خداوند که از خیر و شرم می ترسم
آتش افتاده به جان ِ تن ِ گندمزارم
فرصتی نیست واز خشک و ترم می ترسم
آتش افتاده به این مزرعه و تنها از
آن زمانی که نماند اثرم می ترسم
انقدر راه نرو دورو برم می دانی...
از بلایی که بیاید به سرم می ترسم
*چشمهامو می بندم که میمونی کنارم*
*چشمهامو می بندم که رویاترو ببینم*
*حرفهای من رویایی ه میدونم اما*
*از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی*
*با اینکه میدونم به احساسی که دارم*
*باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست*
*حس می کنم این لحظه رو صد بار دیدم*
*چشمهامو میبندم که رویا تو ببینم*
*حرفهای من رویایی ه میدونم اما*
واست میمیرم و درگیرم و با دنیا در جنگم
منو تنها نزار از روزگار با اینکه دل خستم
واست دیوونم و میمونم و تا آخرش هستم
داره میباره بارون و تو نیستی
شده این خونه زندون و تو نیستی
چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی
دارم از بین میرم توی این دلتنگی
داره دل میگیره بی تو از بیرنگی
دارم از بین میرم توی این خاموشی
کاش میشد میبردی منو با آغوشی
نمیشه با نبودت ساده سر کرد
نمیشه سالم از این غم گذر کرد
داره میباره بارون و تو نیستی
شده این خونه زندون و تو نیستی
چقدر حسِ بدیه حسِ تنهایی
دارم میشکنم آسون و تو نیستی
ترک های قلبم، شکست تو بوده
منو با یه لبخند ، به ابرا کشوندی
با یک قطره اشکت ، به آتیش نشوندی
مدارا نکردی ، با دل واپسی هام
نگو که گرفتی ، غم بی کسیمو
با این آرزویی ، که بی تو محاله
یه شب خواب آروم ، فقط یک خیاله
چقدر حیفه این عشق ،همین جورهدر شه
یکی از من و تو ، بره در به در شه
باید سر کنم با ، همین جای خالیت
حالا تو نبودم ، بگو در چه حالی
مدارا نکردی ، با دل واپسی هام
نگو که گرفتی ، غم بی کسیمو
با این آرزویی ، که بی تو محاله
یه شب خواب آروم ، فقط یک خیاله
که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره
که این احساس زیبا هست
منو حالا نوازش کن
همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید
به دنیای تو برگردم
هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه کار سختی است
نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه
تو از چشمای من خوندی
که از این زندگی خستم
کنارت اون قدر آرومم
که از مرگم نمی ترسم
تنم سرده ولی انگار
تو دستای تو آتیشه
چشمامو می بندی
و این قصه تموم میشه
هنوزم میشه عاشق بود
تو باشی کار سختی نیست
بدون مرز با من باش
اگر چه دیگه وقتی نیست
نبینم این دمه رفتن
تو چشمات غصه می شینه
همه اشکاتو می بوسم
می دونم قسمتم اینه
قالب : پیچک |