زمزمه های یک شب سی ساله
به ابتدام رسیدی ... تورا خدا بنویس! مرا شبیه غم خود در ابتدا بنویس مرا که ابرِ کویرم ، سیاه و بی باران ببار ـ آه ـ بباران ، به ابرها بنویس ... مرا که ساخته جبر روزگار توام مرا که جبریِ جبرم ـ مرا ـ مرا بنویس! شروع کن ... به همان شیوه ای که میخواهی برای حذف من از متن ماجرا بنویس گره بزن به کلافی که بافتی از من و تار و پود مرا هم جدا، جدا بنویس تو نفی مطلق تقدیر شعرِ من بودی... به نفی خویش رسیدم ، تو هم بیا بنویس غزل بنوش ، بخوان ، مست کن شرابت را بدون فلسفه شو از خودِ خودا بنویس حکیم باش حکیمی که عاشقم بکنی طبیب باش و بر مرگ من دوا بنویس مرا که جن زده ی رو به موت میدانند برای ماندن ....؟! ـ درویشِ من دعا بنویس! غروب شنبه ی تهران بگیر جانم را و بعد روح اسیر مرا رها بنویس تویی که شعر منی شاعر منی ... حالا به جای شعر خودم را در انتها بنویس.
قالب : پیچک |