سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

 

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست


من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن 

تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست


در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با اینچنین آتش به جان ای دوست


گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست


من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست


یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

از من من این بر شانه ها بار گران ای دوست


نا مهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت 

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست


آنسان که می خواهد دلت با من بگو آری 

من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست 


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:40 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

 

 

حوا، بهشت، پرده ی اول: درخت سیب 

آدم نشسته در وسط صحنه، بی شکیب


پروانه ای شبیه غزل از نگاه او 

پر می کشد به سمت گلی عاشق و نجیب


نام تو چیست ای گل صد جلوه ی قشنگ؟ 

نام تو چیست ای غزل بکر و دلفریب؟


من می شوم قسم به خدا عاشق شما 

در صحنه های بعدی این قصه عنقریب 

*** 

حوا، بهشت، پرده ی دوم: صدای باد

شیطان پرید در وسط صحنه، نانجیب


شیطان؟! ولی اجازه ی بازی ندارد او

آدم به خشم بر سر آن فتنه زد نهیب


لبخند عشق بر لب حوا جوانه زد:

نام تو چیست؟ دلشده ی عاشق و غریب


من آدمم که سیب تو را چیدم از بهشت

 

 

 


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:39 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 


شبی شناخت دلت را و نی‌لبک برداشت

برای از تو سرودن دلش ترک برداشت

چه آسمان سپیدی مقابلش رویید

دو بال سبز به ابعاد شاپرک برداشت

در آرزوی بهاری همیشه جاویدان

خیال سبز ترا مثل یک محک برداشت

شبیه آدم عاشق گناه را فهمید

وسیب چشم تو انگار بوی شک برداشت

درست لحظه‌ی چیدن...چه خواب شیرینی

میان هق‌هق باران دلش ترک برداشت

 


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:38 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

کوچشم آبی ات که بهاری کند مرا
در انجماد عاطفه جاری کند مرا


من بی عصا گذشتن از احساس پیری ام
تا دستهای گرم تو یاری کند مرا


ای کاش چشم کافر هر جا نشین تو
از درد بی کسی متواری کند مرا


فردا که می روی به افقهای دور، کاش
گرد گذشتن تو غباری کند مرا


از هجرت کبوتری ام خسته ام ولی
کو آن قفس که باز بهاری کند مرا؟
 




نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:38 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بخواب پوپک من دست از خیال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش
 
یکی برای من اینجا که زود تر برسم
یکی برای خود آنجا به شکل دال بکش
 
به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش
 
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
 
«
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
                      ***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
میان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند
 



 


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:37 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

گرفته ابری از اندوه باران آسمانت را
و می خواهد بیارد امتداد گیسوانت را

تو اما سخت دلگیری چرا در ساعت باران
کسی بر هم زده آرامش در آشیانت را

و یا رقص غم انگیز دو دست باد در ساحل
کشانده سمت دریا کشتی بی بادبانت را

و غافل مانده ای من مثل گلدانی ترک خورده
تماشا می کنم دستان سبز باغبانت را

تو ای افسانه ای از پر کشیدنهای سیمرغی
که پشت کوه پنهان کرده ای نام و نشانت را

در این منظومه باید رهبر سیاره ها باشی
که تا پیدا کنند آنها مسیر کهکشانت را

مرا در حلقه ی دستان خود زنجیر کن یعنی
بپیچان در تن مردابیم نیلوفرانت را

در این دشت مشوش زندگی تکرار خواهد شد
بگیری سمت گلها لحظه ای عطر دهانت را

در اول عشق از چشمان آدم می شود داخل
و بعد آرام می گیرد سراغ استخوانت را

خداوندا مگر رنج زمین کم بود افکندی
به روی دوش انسان کوله بار آسمانت را

به عشق هر چه بادابادها بانونی بارانی
بزن در استکانم درد تلخ استکانت را


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:37 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ا

 

 

انگار باز قصهِ‌ پاییز دیگریست‌
پایان‌ داستان‌ غم‌انگیز دیگریست‌ 


بانگ‌ عزا به‌ پا شده‌ شاید درون‌ من‌
آغاز حکمرانی‌ چنگیز دیگریست‌


جغرافیای‌ چشم‌ من‌ امروز ابریست‌
در پیچ‌ و تاب‌ بارش‌ یکریز دیگریست‌


بین‌ من‌ و تو فاصله‌ ظلمی‌ بزرگ‌ بود
تقدیر هم‌ ستمگر خونریز دیگریست‌


وقتش‌ رسیده‌ است‌ خداحافظی‌ کنیم؟!
این‌ انتهای‌ مرگ‌ برانگیز دیگریست‌


مردم‌ در این‌ خیال‌ که‌ عاشق‌ نبوده‌ایم‌
اما حکایت‌ من‌ و تو چیز دیگریست‌


دستان‌ خالی‌ من‌ و چشمان‌ خیس‌ تو...
انگار باز قصهِ‌ پاییز دیگریست!

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:36 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پیام تو را نیاوردست


بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نباید از این رهگذار گفته شود


خبر تو را - نه تو آن را - به یاد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
                 ***
ببند پنجره ها را برو بگیر بخواب
نخواستی شب دیگر دوباره دیر بخواب
 
تمام این همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سیر بخواب
 
چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از این دست سر به زیر بخواب
 
چقدر چشم به راهی ? چقدر بیداری
تو را به پیغمبر - هان - تو را به پیر بخواب


نوشته شده در جمعه 92/1/23ساعت 5:36 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


پرواز سهم بالم نیست بی تو


این جاده مسافر می خواهد


هم بال می شوی پروازم را؟


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 7:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

مزار، ساعت سه، لحظه‌های تنهایی
بزن بخوان دو تا آدم تماشایی


صدای تق تق سنگی مدام می‌آمد
و زیر سقف نفس‌گیر تق تق پایی


درست مثل تو زیباست مثل من هم زشت
فرشته‌ای ست پر از شهوت هیولایی


و خسته از همه وقتی به خانه می‌آیم
لبالب از سرطان زنان هرجایی


نشسته است لب حوض کوچک خانه
و می‌دود طرف من: سلام بابایی


چقدر بد که نباشی کنار بالینش
چقدر بد که نخوانی براش لالایی


چقدر بد که بخوابد کنار عکسی سرد
کنار خیره ‌ترین مادرِ مقوایی


(ترانه‌خواندنشان را گلوله باران کرد
صدای مبهم و ناجور راهپیمایی  )


به خانه می‌روم اما کدام خانه بگو
که سوخت خانه در آن دادگاه صحرایی


هنوز می‌شنوم خاطرات آن شب را
فرود بمب میان سه استکان چایی


فرار من وَ تو حتا ز تانکهای خودی
و مرگ نخل تو با زلفهای خرمایی


کدام دختر کوچک در انتظار من است
که جا گذاشته از خود فقط دو دمپایی


زمانه ریشه‌ی شب را نمی‌کَند هرگز
و گور سگ‌پدرانِ دهات بالایی


چقدر خوب که این جنگ هرسه‌مان را کشت
چقدر پشتِ سرِهم چقدر رویایی 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 7:6 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

   1   2   3   4      >
قالب : پیچک