زمزمه های یک شب سی ساله
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من سردی مکن با اینچنین آتش به جان ای دوست گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن از من من این بر شانه ها بار گران ای دوست نا مهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست آنسان که می خواهد دلت با من بگو آری من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست حوا، بهشت، پرده ی اول: درخت سیب آدم نشسته در وسط صحنه، بی شکیب پروانه ای شبیه غزل از نگاه او پر می کشد به سمت گلی عاشق و نجیب نام تو چیست ای گل صد جلوه ی قشنگ؟ نام تو چیست ای غزل بکر و دلفریب؟ من می شوم قسم به خدا عاشق شما در صحنه های بعدی این قصه عنقریب *** حوا، بهشت، پرده ی دوم: صدای باد شیطان پرید در وسط صحنه، نانجیب شیطان؟! ولی اجازه ی بازی ندارد او آدم به خشم بر سر آن فتنه زد نهیب لبخند عشق بر لب حوا جوانه زد: نام تو چیست؟ دلشده ی عاشق و غریب من آدمم که سیب تو را چیدم از بهشت کوچشم آبی ات که بهاری کند مرا بخواب پوپک من دست از خیال بکش گرفته ابری از اندوه باران آسمانت را تو اما سخت دلگیری چرا در ساعت باران و یا رقص غم انگیز دو دست باد در ساحل و غافل مانده ای من مثل گلدانی ترک خورده تو ای افسانه ای از پر کشیدنهای سیمرغی در این منظومه باید رهبر سیاره ها باشی مرا در حلقه ی دستان خود زنجیر کن یعنی در این دشت مشوش زندگی تکرار خواهد شد در اول عشق از چشمان آدم می شود داخل خداوندا مگر رنج زمین کم بود افکندی به عشق هر چه بادابادها بانونی بارانی ا ببند پنجره ها را که شب هوا سردست مزار، ساعت سه، لحظههای تنهایی صدای تق تق سنگی مدام میآمد درست مثل تو زیباست مثل من هم زشت و خسته از همه وقتی به خانه میآیم نشسته است لب حوض کوچک خانه چقدر بد که نباشی کنار بالینش چقدر بد که بخوابد کنار عکسی سرد (ترانهخواندنشان را گلوله باران کرد به خانه میروم اما کدام خانه بگو هنوز میشنوم خاطرات آن شب را فرار من وَ تو حتا ز تانکهای خودی کدام دختر کوچک در انتظار من است زمانه ریشهی شب را نمیکَند هرگز چقدر خوب که این جنگ هرسهمان را کشت
شبی شناخت دلت را و نیلبک برداشت
برای از تو سرودن دلش ترک برداشت
چه آسمان سپیدی مقابلش رویید
دو بال سبز به ابعاد شاپرک برداشت
در آرزوی بهاری همیشه جاویدان
خیال سبز ترا مثل یک محک برداشت
شبیه آدم عاشق گناه را فهمید
وسیب چشم تو انگار بوی شک برداشت
درست لحظهی چیدن...چه خواب شیرینی
میان هقهق باران دلش ترک برداشت
در انجماد عاطفه جاری کند مرا
من بی عصا گذشتن از احساس پیری ام
تا دستهای گرم تو یاری کند مرا
ای کاش چشم کافر هر جا نشین تو
از درد بی کسی متواری کند مرا
فردا که می روی به افقهای دور، کاش
گرد گذشتن تو غباری کند مرا
از هجرت کبوتری ام خسته ام ولی
کو آن قفس که باز بهاری کند مرا؟
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش
یکی برای من اینجا که زود تر برسم
یکی برای خود آنجا به شکل دال بکش
به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
« ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
میان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند
و می خواهد بیارد امتداد گیسوانت را
کسی بر هم زده آرامش در آشیانت را
کشانده سمت دریا کشتی بی بادبانت را
تماشا می کنم دستان سبز باغبانت را
که پشت کوه پنهان کرده ای نام و نشانت را
که تا پیدا کنند آنها مسیر کهکشانت را
بپیچان در تن مردابیم نیلوفرانت را
بگیری سمت گلها لحظه ای عطر دهانت را
و بعد آرام می گیرد سراغ استخوانت را
به روی دوش انسان کوله بار آسمانت را
بزن در استکانم درد تلخ استکانت را
انگار باز قصهِ پاییز دیگریست
پایان داستان غمانگیز دیگریست
بانگ عزا به پا شده شاید درون من
آغاز حکمرانی چنگیز دیگریست
جغرافیای چشم من امروز ابریست
در پیچ و تاب بارش یکریز دیگریست
بین من و تو فاصله ظلمی بزرگ بود
تقدیر هم ستمگر خونریز دیگریست
وقتش رسیده است خداحافظی کنیم؟!
این انتهای مرگ برانگیز دیگریست
مردم در این خیال که عاشق نبودهایم
اما حکایت من و تو چیز دیگریست
دستان خالی من و چشمان خیس تو...
انگار باز قصهِ پاییز دیگریست!
نگو که باد پیام تو را نیاوردست
بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نباید از این رهگذار گفته شود
خبر تو را - نه تو آن را - به یاد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
***
ببند پنجره ها را برو بگیر بخواب
نخواستی شب دیگر دوباره دیر بخواب
تمام این همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سیر بخواب
چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از این دست سر به زیر بخواب
چقدر چشم به راهی ? چقدر بیداری
تو را به پیغمبر - هان - تو را به پیر بخواب
پرواز سهم بالم نیست بی تو
این جاده مسافر می خواهد
هم بال می شوی پروازم را؟
بزن بخوان دو تا آدم تماشایی
و زیر سقف نفسگیر تق تق پایی
فرشتهای ست پر از شهوت هیولایی
لبالب از سرطان زنان هرجایی
و میدود طرف من: سلام بابایی
چقدر بد که نخوانی براش لالایی
کنار خیره ترین مادرِ مقوایی
صدای مبهم و ناجور راهپیمایی )
که سوخت خانه در آن دادگاه صحرایی
فرود بمب میان سه استکان چایی
و مرگ نخل تو با زلفهای خرمایی
که جا گذاشته از خود فقط دو دمپایی
و گور سگپدرانِ دهات بالایی
چقدر پشتِ سرِهم چقدر رویایی
قالب : پیچک |