سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

 

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلو? اندوه ز چیست ؟

در تو این قص? پرهیز ــ که چه ؟

در من این شعل? عصیان نیاز

در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

 

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

 

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

 

سینه ام آئینه ای ست،

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

 

آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

 

من چه می گویم ، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

 

                        تو مپندار که خاموشی من

                        هست برهان ِ فراموشی ِ من

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند ...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:52 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

از همان لحظه ی اول، علناَ سر بودی
خب، تعارف که نداریم، تو بهتر بودی

من، وَ تو، عشق، چه ایام خوشی بود ولی
ته قلبت پیِ یک موردِ دیگر بودی


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:50 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است


دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است


بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم  »
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است


بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است


من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

شب است و باز چراغِ اتاق می‌سوزد
دلم در آتش آن اتّفاق می‌سوزد

 

در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی‌ام کاملاً عوض شده است

 

صدای کوچه و بازار را نمی‌شنوم
و مدتی‌ست که اخبار را نمی‌شنوم

 

اتاق پر شده از بوی لاله‌عباسی
من و دومرتبه تصمیم‌های احساسی

 

اتاق، محفظه‌ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه

 

کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید

 

نگاه‌های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته‌اید که عاشق‌شدن ارادی نیست

 

چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد

 

تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه‌ی من

 

من و دوراهی و بیراهه‌ها و زوزه‌ی باد
و مانده‌ام که جواب تو را چه باید داد

 

شب است و باز چراغ اتاق می‌سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می‌دوزد

 

چگونه می‌گذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه

 

هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می‌آید

 

چه‌قدر خسته‌ام از فکرهای دیرینه
به خواب می‌روم این‌جا کنار شومینه

 

چراغ خانه‌ی ما نیمه‌روشن است انگار
و خواب‌های تو درباره‌ی من است انگار

 

چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست

 

نجمه زارع


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:48 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت... برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:46 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

پلنگ سنگی دروازه‌ های بسته شهرم
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
 
تفاوت‌ های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
 
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
 
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
 
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازه‌های بسته شهرم


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

می‌نشینم کنار قبری که ...
غرق اشکم، شبیه ابری که ...

بی‌قرارم چو مرغ پَر کنده
رفته از من قرار و صبری که ...

رفته‌ای؛ جایِ بودن‌ت خالی است
زخم بر سینه‌ی ستبری که ...

آه! آهو! چرا شکار شدی؟
جز به چنگال کُند ببری که ...

کاش می‌شد که اختیاری بود
مرگ، این ناگزیر جبری که ...


نوشته شده در سه شنبه 92/7/23ساعت 8:32 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد
مگر که نیمه شبی، غصه‌ای، غمی، چیزی
 
تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی
 
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
 
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی
 
بگو که قصد نداری اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
 
ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خیزی؟
 
نشسته‌ای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هم‌این؟
ببینمت... ولی انگار اشک می‌ریزی
 
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:

تو از نجابت صدها بهار لبریزی


نوشته شده در سه شنبه 92/7/23ساعت 8:31 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام

امروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام

خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی

همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام

ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است
یک صفحه زندگانی بی روح و کم دوام

جــویای حال از قلــم افتاده ها مباش
ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!

دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام
چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام

در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم
جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام

باشد برای بعد اگر حرف دیگری است
تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام


نوشته شده در سه شنبه 92/7/23ساعت 8:29 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بده به دست من این بار بیستونها را 

که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را


بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند 

به نام ما همه ی سطرها، ستونها را


عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم 

بسازی از دل مردم کلکسیونها را


 منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم

 

 

 تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را

میان جاده بدون تو خوب می فهمم


نوشته‌های غم انگیز کامیونها را  !


نوشته شده در سه شنبه 92/7/23ساعت 8:28 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

   1   2   3   4   5      >
قالب : پیچک