زمزمه های یک شب سی ساله
دشت ها نام تو را می گویند کوه ها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلو? اندوه ز چیست ؟ در تو این قص? پرهیز ــ که چه ؟ در من این شعل? عصیان نیاز در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟ حرف را باید زد! درد را باید گفت! سخن از مهر من و جور ِ تو نیست سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟ سینه ام آئینه ای ست، با غباری از غم تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم ، آه ... با تو اکنون چه فراموشی ها با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان ِ فراموشی ِ من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند ... از همان لحظه ی اول، علناَ سر بودی فضای خانه که از خندههای ما گرم است دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم » بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند شب است و باز چراغِ اتاق میسوزد در این یکی دو شبه حال من عوض شده است صدای کوچه و بازار را نمیشنوم اتاق پر شده از بوی لالهعباسی اتاق، محفظهی کوچک قرنطینه کنار پنجره بودم که آسمان لرزید نگاههای شما یک نگاه عادی نیست چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن من و دوراهی و بیراههها و زوزهی باد شب است و باز چراغ اتاق میسوزد چگونه میگذرند این مراحل تازه؟؟... هوای ابری و اندوهِ باید و شاید چهقدر خستهام از فکرهای دیرینه چراغ خانهی ما نیمهروشن است انگار چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست نجمه زارع غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی پلنگ سنگی دروازه های بسته شهرم مینشینم کنار قبری که ... تو از نجابت صدها بهار لبریزی یک نامه ام، بدون شروع و بــــدون نام امروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام ازحال و روز خودکه بگویم،حکایتی است جــویای حال از قلــم افتاده ها مباش دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم باشد برای بعد اگر حرف دیگری است بده به دست من این بار بیستونها را که این چنین به تو ثابت کنم جنونها را بگو به دفتر تاریخ تا سیاه کند به نام ما همه ی سطرها، ستونها را عبور کم کن از این کوچه ها که می ترسم بسازی از دل مردم کلکسیونها را منم که گاه به ترک تو سخت مجبورم تویی که دوری تو شیشه کرده خونها را میان جاده بدون تو خوب می فهمم نوشتههای غم انگیز کامیونها را !
خب، تعارف که نداریم، تو بهتر بودی
من، وَ تو، عشق، چه ایام خوشی بود ولی
ته قلبت پیِ یک موردِ دیگر بودی
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است
که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
دلم در آتش آن اتّفاق میسوزد
و طرز زندگیام کاملاً عوض شده است
و مدتیست که اخبار را نمیشنوم
من و دومرتبه تصمیمهای احساسی
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید
و گفتهاید که عاشقشدن ارادی نیست
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد
و خط قرمز دنیای کودکانهی من
و ماندهام که جواب تو را چه باید داد
به ماه یک نفر انگار چشم میدوزد
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه
هنوز پنجره باز است و باد میآید
به خواب میروم اینجا کنار شومینه
و خوابهای تو دربارهی من است انگار
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت... برای تماشا خوش آمدی
راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی
ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی
مگو آزاد خواهی شد که من زندانی دهرم
تفاوت های ما بیش از شباهت هاست باور کن
تو تلخی شراب کهنه ای من تلخی زهرم
مرا ای ماهی عاشق رها کن فکر کن من هم
یکی از سنگ های کوچک افتاده در نهرم
کسی را که برنجاند تو را هرگز نمی بخشم
تو با من آشتی کردی ولی من با خودم قهرم
تو آهوی رهای دشت های سبزی اما من
پلنگ سنگی دروازههای بسته شهرم
غرق اشکم، شبیه ابری که ...
بیقرارم چو مرغ پَر کنده
رفته از من قرار و صبری که ...
رفتهای؛ جایِ بودنت خالی است
زخم بر سینهی ستبری که ...
آه! آهو! چرا شکار شدی؟
جز به چنگال کُند ببری که ...
کاش میشد که اختیاری بود
مرگ، این ناگزیر جبری که ...
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچکس نمیگیرد
مگر که نیمه شبی، غصهای، غمی، چیزی
تو هم که میرسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ترین زخم هام می ریزی
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصهی غمانگیزی
بگو که قصد نداری اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمیخیزی؟
نشستهای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هماین؟
ببینمت... ولی انگار اشک میریزی
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:
یک صفحه زندگانی بی روح و کم دوام
ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام!
چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام
جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام
تا قصه ای دوباره از این دست، والسلام
قالب : پیچک |