سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

-همواره بی لبخند

می بینی ام غمگین ترم اما نمی خواهی

من هم چنین غمگین نشستن را نمی خواهم

می رنجی و می رنجمت اما گریزی نیست

هر چند هم قلبت شکستن را نمی خواهم

من را بفهم ای با من همواره بی لبخند

می فهممت اما بدان دست خودم هم نیست

شاید اگر لختی بفهمی زندگانی چیست

آنوقت باور می کنی راهی به جز غم نیست

وقتی مرا انگیزه ی تکرار بودن نیست

تو مشکل من نیستی من خسته از خویشم

یک امشبی را جان نامت راحتم بگذار

بگذار با درد خودم تنها بیندیشم

 


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:35 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

دعا کن باز دلتنگی نیاید

شب سنگین شب سنگی نیاید

دعا کن چیزها آبی بماند

دوباره فصل بی رنگی نیاید

@@@@@@@

من و تو سینه ریز ماه داریم

چراغ ماه را در راه داریم

ولی عمری شبیه یک دو بیتی

غریب و ساده و کوتاه داریم

@@@@@@

من و تو چشمه و سنگیم با هم

نشسته خسته دلتنگیم با هم

میان اینهمه آدم فقط ما

در این دنیا نمی جنگیم با هم

@@@@@@@@

من و تو سایه و دیوار با هم

سوال . پاسخ و تکرار با هم

شبی تو دوستم داری شبی من

بیا عاشق شویم این بار با هم

@@@@@@

من و تو تا لب ساحل من و تو

غریب و بی کس و بی دل من و تو

دو دیوانه دو تنها دو گرفتار

میان اینهمه غافل من و تو

@@@@@@@@-

من و تو زیر باران در شبی سرد

دو تا گیسو پریشان در شبی سرد

دو سر بر شانه ی هم گریه کرده

جدا از هر چه انسان در شبی سرد

@@@@@@@@

من و تو دو کبوتر خسته و خیس

دو تا پروانه پر پر خسته و خیس

کنار ماه توی حوض سنگی

دو برگ گل شناور خسته و خیس

@@@@@

من و تو بی تکلف و ساده هر دو

دو تا سیب از درخت افتاده هر دو

نجیب و سر به زیر و بی هیاهو

برای عاشقی آماده هر دو-

@@@@@@@

من و تو دو اقاقی مانده در باد

دو تا گل اتفاقی مانده در باد

ولی از ما چه خواهد ماند فردا

دو برگ خشک باقی مانده در باد

@@@@@

من و تو بی کس و بی یار در شهر

اسیر و خسته و ناچار در شهر

دعا کن لااقل بعد از من و تو

نروید اینهمه دیوار در شهر

@@@@@@@

من و تو پشت یک لبخند پنهان

همیشه یار هم هر چند پنهان

اگر مردم به فکر عشق بودند

تو را از من نمی کردند پنهان

@@@@@@@

من و تو هیچ کس را دوست داریم

بهار و خار و خس را دوست داریم

نمی کوچیم از این غربت من و تو

هوای این قفس را دوست داریم

@@@@@@

-دو تا بلبل دو تا سیب بهشتی

دو تا پروانه ی اردیبهشتی

من ای کاش از جنون لبریز بودم

تو هم ای کاش شعری می نوشتی

@@@@@

-چرا بر زخم هم مرهم نباشیم

جدا از اینهمه آدم نباشیم

در این شبهای دلتنگی من و تو

چرا سنگ صبور هم نباشیم

-@@@@@@

نمی گویم که ما معصوم هستیم

دو حرف گنگ و نا مفهوم هستیم

ولی دائم گرفتاریم حتما

به جرم عاشقی محکوم هستیم

@@@@@@@

-کسی آمد تو رفتی من شکستم

به یاد تو کنار خود نشستم

بریدم از تمام مردم شهر

به آدمهای کوچک دل نبستیم

@@@@@@@-

شعرهایم را

به باد می سپارم

ابریشم نگاهت

کلافه ام می کند

 

@@@@@-

خانه به دوشم مخواه

قول می دهم

شعرهایم را فراموش کنم

-@@@@@@@@

تنهایی ات

غرق در اندوه ابرهاست

بیگانه نیستی با من

 


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:34 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

برو

برو که مرد عمل نیستی عزیز دلم

چقدر تلخی عسل نیستی عزیز دلم

غریبگی نکن اینقدر توی کوچه ی من

مگر تو بچه محل نیستی عزیز دلم

@@@@@@

میروی

تو عاقبت از این خرابه ی کبود می روی

مرا ببخش بین اشک و آه و دود می روی

کسی که نیست پیش من تو هم برو ولی رفیق

چقدر دیر آمدی چقدر زود می روی

@@@@@@

خودت باید

 

تو قهری ظاهرا از من جدایی

شبیه بچه های ابتدایی

نمی آیم سراغت باورم کن

خودت رفتی خودت باید بیایی

@@@@@@@

گفتی

گفتی که استواری و مانند آهنی

گفتی همیشه فکر سفر فکر رفتنی

اینها همه قبول ولیکن عزیز من

یک لحظه صبر کن چقدر حرف می زنی

 

@@@@@@@@

چیزی ندارم آه

انگار خوب خوب شده حال تو برو

این آسمان برای پر و بال تو برو

چیزی ندارم آه به تو پیشکش کنم

این آخرین دو بیتی من مال تو برو

@@@@@@

گذشته ها

تمام شد گذشت آنچه بین ما گذشته است

تو آه رفته ای و از خدا خدا گذشته است

به یاد داری آن شبی که دستهای کوچکت

چه سود ...آه بگذرم آه گذشته ها گذشته است

@@@@@

تو هرگز مثل من صادق نبودی

برای عشق هم لایق نبودی

همان روزی که رفتی گفته بودم

که از اول تو هم عاشق نبودی

@@@@@@@

بانو

کبوتر سیب دریا کوه بانو

رها آسیمه سر بشکوه بانو

به رسم یادگاری هدیه ی تو

هزاران جنگل انبوه بانو

@@@@@

بانو2

کبوتر سیب دریا یاس بانو

صبور افتاده با احساس بانو

دو بیتی های من مهریه ی تو

به همراه دلی حساس بانو

@@@@@@@@

شبانم هیچ مهتابی نبودند

دچار بی تب و تابی نبودند

بدون تو برایم هیچ فصلی

تمام چیزها آبی نبودند

-@@@@@@

مرا از دست دلتنگی رها کن

از این شب این شب سنگی رها کن

بیا با چشمهای آبی خود

جهانم را ز بی رنگی رها کن

جهان آکنده از ناباوری بود

پر از اندوه بی بال و پری بود

اگر چشم تو فانوسی نمی شد

تمام چیزها خاکستری بود

@@@@@

 


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:33 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

حمید مصدق

 

اگر تو باز نگردی

قناریان قفس قاریان غمگین را

که آب خواهد داد

که دانه خواهد داد

-

اگر تو باز نگردی                              اگر تو باز نگردی

نهال های جوان اسیر گلدان را

کدام دست نوازشگر آب خواهد داد

چه کس به جای تو آن پرده های توری را

به پشت پنجره ها پیچ و تاب خواهد داد

اگر تو باز نگردی

امید آمدنت را به گور خواهم برد

و کس نمی داند

که در فراق تو دیگر

چگونه خواهم زیست

چگونه خواهم مرد

@@@@@@@@

-

تا فراسوی خیال با طرح یک لبخند میرفت

و چه دلتنگ

آسمان شعرم غزل میگریست

 

-@@@@@@@@

چگونه باز به ماتم نشست خا نه ی ما

هزار نفرین باد

به دست های پلید ی که

که سنگ تفرقه افکند در میانه ی ما

@@@@@@@@@@

-

به من محبت کن

که ابر رحمت اگر در کویر میبارید

به جای خار بیابان

بنفشه میرویید

-@@@@@@@@@@

کویر تشنه

کویر تشنه ی باران است

تشنه ی خوبی

به من محبت کن

که ابر رحمت اگر در کویر می بارید

به جای خار بیابان بنفشه می رویید

و بوی پونه ی وحشی به دشت بر می خواست

چرا هراس چرا شک

بیا که من بی تو

درخت خشک کویرم

که برگ و بارم نیست

امید بارش باران نوبهارم نیست

@@@@@@@

تا ابدیت

وقتی از تفرقه بر می گردی

تق تق گام تو بر سنگ

چه آوای خوشی ست

کاش این آمدنت

تا ابدیت می رفت


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:31 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

اراسته

یک بار با مرگ

از چشمان تو گفتم

دیگر به خانه ام پا نمی گذارد

@@@@@@@

ساده ام عاشقم پر از دردم

مثل یک گرد باد ولگردم

باقی حرفها بماند بعد

مادرم گفته زود بر گردم

 


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:31 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

دکتر شفیعی

سفر به خیر                             

به کجا چنین شتابان

گون از نسیم برسید

دل من گرفته ز این جا

هوس سفر نداری ز غبار این بیابان

همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان

به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم

تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلا متی گذشتی

به شکوفه ها به باران برسان سلا م ما را

@@@@@@@@@@

خدایا خدایا

تو با آن بزرگی

در آن آسمان ها

چنین آرزویی

بدین کوچکی را توانی برآورد

آیا

@@@@@@@@@@-

این صدا صدای کیست

این صدای سبز

نبض قلب آشنای کیست

@@@@@@@@@@@

پژواک                                    

به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز                                                           ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای

ببخشای اگر صبح را به مهمانی کوچه دعوت نکردیم

ببخشای اگر روی پیراهن ما

نشان عبور سحر نیست

ببخشای ما را اگر از حضور فلق

روی فرق صنو بر خبر نیست                                                                   نسیمی گیاه سحر گاه را

در کمندی فکند ه است

و ما کمتر از آن نسیمیم

در آنسوی دیوار بیمیم

ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای

به پایان رسیدیم اما نکردیم پرواز

فرو ریخت پرها نکردیم پرواز

 


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:30 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

فروغ

 

آری آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

@@@@@@@@@

در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است

رویای دور دست تو نزدیک میشود

بوی تو موج میزند آنجا بروی آب

چشم تو میدرخشد و تاریک میشود

@@@@@@@@

هدیه

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه ی من آمدی

برای من از مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

@@@@@@@

آنروزها

آنروزها رفتند آنروزهای خوب

آنروزهای سالم و سرشار

آن آسمانهای پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

به یکدیگر

آن بامهای باد بادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آنروزها رفتند آنروزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید

چشمم به روی هر چه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمکهایم خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای نا شناس جستجو می رفت

شبها به جنگلهای تاریکی فرو می رفت

آنروزها رفتند

آنروزهای برفی خاموش هر دم به بیرون خیره می گشتم

کز پشت شیشه در اتاق گرم

پاکیزه برف من چو کرکی نرم آرام می بارید

بر نردبان کهنه ی چوبی بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر و فکر می کردم به فردا آه

فردا حجم سفید لیز

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایه ی مغشوش او در چارچوب در

که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور

و طرح سرگردان پرواز کبوتر ها در جام های رنگی شیشه

فردا گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا دور از نگاه مادرم خطهای باطل را

از مشقهای کهنه ی خود پاک می کردم

چون برف می بارید در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشکهای مرده ام را خاک می کردم

آنروزها رفتند

آنروزهای جذبه و حیرت آنروزهای خواب و بیداری

آنروزها هر سایه رازی داشت

هر جعبه ی سر بسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر گویی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آنروزها رفتند آنروزهای عید آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر در اجتماع ساکت و محجوب نرگسهای صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای گوناگون شناور بود

در بوی تند قهوه وماهی

بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام

لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیلهای پر

باز باران بود که می ریخت که می ریخت که می ریخت

آنروزها رفتند آنروزهای خیرگی در رازهای جسم

آنروزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی

دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان

و عشق

که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو می کرد

در ظهرهای گرم و دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی ها ی معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ با پیغامهای بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه محصورمان می کرد و جذبمان می کرد

در انبوه سوزان نفسها و تپشها و تبسم ها ی دزدانه

آنروزها رفتند

آنروزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید می پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقا قی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

 


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:29 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر

 
     مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر

 
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام


     داغ خورشید به تنم زنجیر زمین به پام


من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم


      می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم


آرزو داشتم برم تا به دریا برسم

  شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم


اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر


      اما از بخت سیام راهم افتاد به کویر


چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند


       اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند


توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد


  آسمونم نبارید اونم سرگرونی کرد


حالا یه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون


        یه طرف میرم تو خاک یه طرف به آسمون


خورشید از اون بالاها زمینم از این پایین


        هی بخارم می کنن زندگیم شده همین


با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم


      سرنوشتم همینه من اسیر زمینم


هیچی باقی نیست ازم لحظه های آخره


         خاک تشنه همینم داره همراش می بره


خشک میشم تموم میشم فردا که خورشید میاد


    شن جامو پر می کنه که میاره دست باد



نوشته شده در جمعه 91/1/11ساعت 8:19 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

روز مبادا

وقتی تو نیستی نه هستهای ما    چونانکه بایدند

نه بایدما    مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را    با بغض می خورم

عمری ست لبخند های لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم   باشد برای روز مبادا

اما

در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آنروز هر چه باشد   روزی شبیه دیروز روزی شبیه فر دا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونانکه بایدند نه بایدها

هر روز بی تو روز مبادا ست

@@@@@@@@@@@@@@

جرات دیوانگی

انگار مدتی ست که احساس می کنم

خاکستری تر از دو سال گذشته ام

احساس می کنم که کمی دیر است

دیگر نمی توانم

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم

انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است

از ما گذشته است که کاری کنیم

کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است

اما

اما اگر گریسته باشی

آه

مردن چقدر حوصله می خواهد

بی انکه در سراسر عمرت یک روز یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی

انگار این سالها که می گذرد

چندان که لازم است   دیوانه نیستم

احساس می کنم که پس از مرگ

عاقبت یک روز دیوانه می شوم

شاید برای حادثه باید

گاهی کمی عجیب تر از آیت باشم

با این همه تفاوت احساس می کنم

که کمی بی تفاوتی بد نیست

حس می کنم که انگار نامم کمی کج است

و نام خانوادگی ام نیز

از این هوای سربی خسته ست

امضای تازه ی من   دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش   آن نام را دوباره پیدا کنم

ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد

و لا به لای خاطره ها گم شد

آنجا که یک کودک غریبه

با چشمهای کودکی من نشسته است

از دور لبخند او چقدر شبیه من است

آه ای شباهت دور ای چشمهای مغرور

این روزها که جرات دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم بگذار دست کم 

گاهی ترا به خواب ببینم

بگذار در خیال تو باشم

بگذار   بگذریم این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

روز ناگزیر

 

این روزها که می گذرد هر روز احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

روزی که توپها در دست کودکان از باد پر می شوند

روزی که سبز زرد نبا شد

گلها اجازه داشته باشند دلها اجازه داشته باشند

هر جا نیاز داشته باشند بشکنند

آیینه حق نداشته باشد با چشم ها دروغ بگوید

دیوار حق نداشته باشد بی پنجره بروید

آنروز دیوار باغ و مدرسه کوتاه است

تنها پرچینی از خیال

در دور دست حاشیه ی باغ می کشند

که می توان به سادگی از روی آن پرید

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%


نوشته شده در جمعه 91/1/11ساعت 8:12 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

نیما

ترا من چشم در راهم

ترا من چشم در راهم

شباهنگام

که می گیرند در شاخ تلا جن سایه ها رنگ سیا هی

وز آن دلخستگانت راست اندوهی فراهم

ترا من چشم در راهم

شبا هنگام در آن دم که بر جا دره ها چون

مرده ماران خفته گانند

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم

ترا من چشم در راهم


نوشته شده در جمعه 91/1/11ساعت 8:9 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

   1   2   3      >
قالب : پیچک