زمزمه های یک شب سی ساله
لیلا جمالی خواه: بازی کنیم آقا بیا «بالابلندو » این شعر را پر می کنم از سنگ و سکو حالا تو چشمت را بگیری، من بگیرم؟! کی گرگ باشد، کی شود آن بچه آهو؟! با - لا - بلن - دو اب - رو - کمن - دو دخ - تر - قشن - گو من گرگ بازی می شوم مثل همیشه روی شما افتاد آقا آخرین او! حالا بدو با سرعتی بیش از دو چشمت وقتی که می چرخد به این سو یا به آن سو این « دوستت دارم» نبوده جزو بازی مانند سکّویی به باریکی یک مو! بیهوده رویش ایستادی تا نسوزی حتا اگر چسپیده باشی مثل زالو... دستم به قلبت خورد آقا« جر نزن هیّ!» تو « سوختی» دیگر ندو این سو به آن سو حالا تو گرگی هیچ وقت آهو نبودم بی خود نیا دنبال من آقا و «سُک سُک» تو را برای ابد ترک میکنم مریم چه حُسن مطلع تلخی برای غم، مریم! برای من که تو را از تو بیشتر میخواست چه سرنوشت بدی را زدی رقم، مریم! پکی عمیق به سیگار می زنم، هرچند تو نیستی که ببینی چه میکشم! مریم! همه مرا به خودم واگذاشتند... همه... همه... همه... همه... حتّی تو هم... تو هم... مریم! یک خیابان ، هزار عابر منگ ، دست تو ، صورت مرا دیدند وارث تمام اضطرابهای من سلام اگر سفر بروی بی خبر، زبانم لال مرا ببر به رسیدن ،بکش مرا به صلیب چادرسیاه روی سرت،مثل اینکه … آه این چند شنبه هم که بیاید تو نیستی بانوی شعرهای زبانزد ! تو نیستی انگار بین این همه « آمد » تو نیستی چشم انتظار من که مجسد تو نیستی ...با چشمهای تنگ مردد تو نیستی از دستهام هر چه بروید تو نیستی بانوی شعرهایم - شاید تو نیستی ! دختران بندر ، تا آبی چشمهای شما بارها رفته ام ؛
یک نفر زیر لب لعنتم می کرد ، دیگران هِر و هِر ساده خندیدند
قامت غرور من خم شد ، زیر بار نگاه تلخ تو
نم نمک ، نه! سیل باران شد، ناگهان شانه هام لرزیدند
فا، رِ، می ، دو ، سی ، لا ، فا ، زیر سمفونی باد پائیزی
روی سیم های پاره گیتار ، مردمان بی ترانه رقصیدند
صورت چراغ قرمز شد، شمارش معکوس ، بیست و دو
بیست و یک ثانیه به لحظه مرگ ، روی گورم دو تکه قند سائیدند
یک خیابان پر از ارواح ، چهره های سیاه و دهشت زا
روبروی دل تو وباران ، روی گورم غروب پاشیدند
پیش چشم تو خوابیدم ، زیر باران تند شهر رشت
مردم یاوه گو مرا امروز، مرد قصه های غصه نامیدند
فکر تو پیش سنگ قبرم بود ! نه پیش آبروی خودت !
غافل از آخرین غزلم ، شعر من را دوباره دزدیدند
شام ختمم ، سینه های درشت صدها مرغ ، اُرد تازه أی از تو
مردمان شام آبرو خوردند ، توی جاشان چه ساده خوابیدند !!!
صبح فردا هنوز باران است ، شهر زیر چتر رسوایی
یک خیابان ، هزار عابر منگ ، آخرین غزلم ، نامه مرا دیدند
لیلی قشنگ خوابهای من سلام
کودک اتل متل توتوله ات چه شد
ای بلوغ التهابهای من سلام
من بهشت را نچیده ام ولی ؛ پشت چشمهام
شاعری سروخته*؛ عذابهای من سلام
زندگی یکی نبود ؛بود ؛کودتا ؛عشق
عشق ؛کربلای انقلابهای من سلام
من چقدر دیر می رسم به آخر کتاب
تو؛ سلام آخر کتابهای من سلام
اگر سفر بروی بی خبر، زبانم لال
بمانده آهِ دلم پشت در،زبانم لال
هزار سال گذشت از قرار دیدنمان
تو رفته ای که نیایی مگر؟ زبانم لال
مگر نه اینکه تو خورشید آسمان منی
چگونه شبم بی تو شد سحر؟ زبانم لال
هنوز مانده بفهمم تو شاعرم کردی
نگفتم از تو، از این بیشتر؟ زبانم لال
بگو که دل بکنم از تمام آدم ها
نگو فقط ز تو، تو یک نفر، زبانم لال
زده ست چوب حراج این غزل به احساسم
تو را اگر که نبینم؟ اگر...؟ زبانم لال
بمانده آهِ دلم پشت در،زبانم لال
هزار سال گذشت از قرار دیدنمان
تو رفته ای که نیایی مگر؟ زبانم لال
مگر نه اینکه تو خورشید آسمان منی
چگونه شبم بی تو شد سحر؟ زبانم لال
هنوز مانده بفهمم تو شاعرم کردی
نگفتم از تو، از این بیشتر؟ زبانم لال
بگو که دل بکنم از تمام آدم ها
نگو فقط ز تو، تو یک نفر، زبانم لال
زده ست چوب حراج این غزل به احساسم
تو را اگر که نبینم؟ اگر...؟ زبانم لال
تو ای تمامی بودن،مسیح روز غریب
مرا بران زبهشت و دوباره حوا کن
فقط بخاطر چشمت ،فقط بخاطر سیب
مرا ببر به زمین و دوباره جانی کن
تو ای بها نه ی چیدن،جنو ن عشق و فریب
مرا بمیر به جرم دوباره زنده شدن
از التهاب لبانی که بوسه های مهیب
ببین دوباره دو چشمم به درد الودست
بخوان دوباره برایم دعای امّن یجیب
بیا و قصه ی مارا دوباره حادثه کن
مرا بران ز بهشت و مرا بکش به صلیب
مهتاب می شوی وسط یک شب سیاه
من حوض می شوم و تو لبریز می شوی
حالا طلوع میکنی از مشرق گناه
خورشید می شوی و مرا خیره میکنی
مهتاب می شوم که فقط هی تو را نگاه
گفتی غروب هم که بیاید نمیروی
اما غروب آمد و رفتی و هیچگاه…
دختر تمام کوچه ی مان را قدمزنان
با چشمهای خیس و نگاهی که گاهگاه
با چشمهای منتطرم می نویسمت
چادر سیاه روی سرت مثل اینکه آه
از آمدن نیامده ای تا خدا شدن
من بی خیال تو که سرآمد که نیستم
من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...
حالا که بذل می کنم از دوست داشتن
این چند شنبه هم که رسید آنچنان که بود
با لنجهای بی لنگر ، بارها رقصیده ام ،
با پاهای سوخته ، در زیر پلکهای شما …
بارها خوابیده ام .
و صبحگاهان با همه شما ؛
از خواب برخاسته ام .
دختران بندر،
تا گرداب چشمهای شما ،
بارها رفته ام .
2)
عشق وحشی است و
عاشق…
راستی کدام خوی مریم را به ارث برده ای؟!!!
که مرا این چنین به صلیب کشیدند،
نگاه کن ، چه سنگین به پای تو نشست،
آن که از روز اول شاهزاده نبود؛
آغوشت را باز کن و مسیحا وار مرا به صلیب کش؛
و به یاد داشته باش!
غروب ها…
یادآور خون من است،
که از وسعت آغوش تو میچکد…
قالب : پیچک |