سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

از چشم هام، آدم دلتنگ می بَرَند
با جرثقیل از دل من سنگ می برند
فحشی ست در دلم که شدیداً مؤدّب است
در من تناقضی ست که هر روزش از شب است
خوابیده اند در بغلم بی علاقه ها
پرواز می کنند مرا قورباغه ها
از یاد می برند مرا دیگری کنند
از دستمال ِ گریه ی من روسری کنند
در کلّ شهر، خاله زنک ها نشسته اند
درباره ی زنی که منم داوری کنند
با آن سبیل! و خنجر ِ در آستینشان
در حقّ ما برادری و خواهری کنند!!
چشم تو را که اسم شبش آفتاب بود
با ابرهای غمزده خاکستری کنند
ما قورباغه ایم و رها در ته ِ لجن
بگذار تا خران چمن! نوکری کنند
ما درد می کشیم که جوجه فسیل ها!
در وصف عشق و زیر کمر شاعری کنند
از سختمان گذشته اگر سخت پوستیم!
بیچاره دشمنان شما! ما که دوستیم!!
از دعوی ِ برادری ِ باسبیل ها!
تا واردات خارجی ِ دسته بیل ها!!
از تخت های یک نفره تا فشار قبر
خوابیدن از همیشگی ِ مستطیل ها
در جنگ بین باطل و باطل که باختم
دارد دفاع می شود از چی وکیل ها؟!
دیروز مثل سنگ شدم تا که نشکنم
امروز می برند مرا جرثقیل ها
چیزی که نیست را به خدایی که نیستیم
اثبات می کنند تمام ِ دلیل ها
در حسرت ِ گذشته ی بر باد رفته ای
آینده ی کپی شده ای از فسیل ها!
ناموسم و رفیق و وطن فحش می دهند
دارند بیت هام به من فحش می دهند
پرونده ای رها شده در بایگانی ام
از لایه های متن بیا تا بخوانی ام
باران نبود، امشب اگر گونه ام تر است
بر پشت من نه بار امانت، که خنجر است!
از نام ها نپرس، از این بازی ِ زبان!
قابیل هم عزیز من! اسمش برادر است
از کودکیت، اکثر ِ اوقات درد بود
تنها رفیق ِ آن دل ِ تنهات درد بود
شاعر شدی به خاطر یک مشت گاو و خر
شاعر شدی ولی ادبیّات، درد بود!
داری من و جنون مرا حیف می کنی
داری شعار می دهم و کِـیف می کنی
در شهر ما پرنده ی با پر نمی شود!
آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود
اسمش هرآنچه باشد: یا دوست یا رفیق
جز وقت ارث با تو برادر نمی شود
از «دستمال» اشکی من استفاده هاست!!
نابرده رنج، گنج میسّر نمی شود!!
می چسبم از خودم به غم و شعر می شوم
از شعر گریه می کنم و شعر می شوم!
از کاج هام موقع چاقو زدن توام
بگذار شهر هرچه بگویند! من، توام!
افتاده در ادامه ی هر گرگ، گلّه ها
محبوبیت، به رابطه ام با مجلّه ها
تشکیل نوظهوری ِ مشتی ستاره ها
از دادن ِ تمامی ِ … در جشنواره ها
شب های حرف و س*ک*س ِ به سیگار متـّصل
و اشک های شعر، کنار ِ در ِ هتل
دارم سؤال می شوی از بی جواب ها
بیهوده حرف می/ زده در گوش خواب ها
تا گریه ای شوم بغل ِ هر عروسکم
تا کز کنم دوباره به کنج ِ کتاب ها
از گریه های دختر ِ می خواست یا نخواست
در ابتدای قصّه که یک جور انتهاست!
تا صبح عر زدن وسط ِ دست های تو
بیداری ام بزرگ تر از فکر قرص هاست
از قصّه ی تو بعد ِ «یکی که نبود»ها
از آسمان محو شده پشت دودها
از قصّه ی دروغی ِ آدم بزرگ ها
تقسیم گوسفند جوان بین گرگ ها!
تسلیم باد/ رفتن ِ ناموس ِ باغ ها
آواز دسته جمعی و شاد ِ کلاغ ها
یک جفت دست، دُور گلویم که سست شد
افتادن ِ من از همه ی اتفاق ها
جنگل به خون نشست و درختان تبر شدند
و بار می برند کماکان الاغ ها!
در می روم از اینهمه پوچی به خانه ات
از خانه ام! به گوشه ی امن ِ اتاق ها
پاشیدن ِ لجن به جهان ِ مؤدّبت!
عصیانگری قافیه در قورباغه ها!!
لعنت به ساده لوحی ات و آن دل ِ خرت!
بهتت زده! شکسته در این شهر باورت
به دست دوست یا که به آغوش امن عشق
اینبار اعتماد کنی خاک بر سرت!!
خشکیده چشم و گریه ی ابرم زیاد نیست
ای زندگی بمیر که صبرم زیاد نیست
از زنگ بی جواب ِ کسی در کیوسک ها
از زل زدن به بی کسی بچّه سوسک ها!
از بحث روزنامه سر ِ کارمزدها
از بوی دست های تو در جیب دزدها
تزریق چشم های تو کنج ِ خرابه ها
از پاک کردن ِ همه با آفتابه ها
از چند تا معادله و چند تا فلش
از یک پری که آمده از راه دودکش
از انحراف من وسط ِ مستقیم ها!
از عشق جاودانه ی ما پشت سیم ها!!
از گریه ی تمام شده بعد ِ چند روز
از بالشم که بوی تو را می دهد هنوز
از آدمی که مثل تو از ماه آمده ست
از اینهمه بپرس:
چرا حال من بد است؟!!
از این شب برهنه چراغ مرا بگیر
از قرص های خسته سراغ مرا بگیر
دستی به روزهای خرابم نمی بری
از چشم های توست که خوابم نمی بری
دارد جهان، غرور مرا مَرد می کند
سگ لرزه هام زیر پتو درد می کند
?
رد می شود شب از بغل من، سیاهپوش
با گریه هستمت که اگر نیستم به هوش
پوشانده شب تمامی این شهر زشت را
خوابیده است داخل سوراخ، بچّه موش!
شب می رسد… و تنها از، اینهمه سیاه
آوازهای رفتگری می رسد به گوش

 


نوشته شده در جمعه 92/7/19ساعت 6:17 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

مثل دیوانه زل زدم به خودم

گریه هایم شبیه لبخند است

چقدَر شب رسیده تا مغزم

چقدَر روزهای ما گند است!

من که مفتم! اگرچه ارزانتر!!

راستی قیمت شما چند است؟!

 

از تو در حال منفجر شدنم

در سرم بمب ساعتی دارم

شب که خوابم نمی برد تا صبح

صبح، سردرد لعنتی دارم

همه از پشت خنجرم زده اند

دوستانی خجالتی دارم!!

 

قصّه ی عشق من به آدم ها

قصّه ی موریانه و چوب است

زندگی می کنم به خاطر مرگ

دست هایم به هیچ، مصلوب است!

قهوه و اشک... قهوه و سیگار...

راستی حال مادرت خوب است؟!

 

اوّل قصّه ات یکی بودم

بعد، آنکه نبود خواهم شد

گریه کردی و گریه خواهم کرد

دیر بودی و زود خواهم شد

مثل سیگار اوّلت هستم

تا ته ِ قصّه دود خواهم شد

 

مادرم روبروی تلویزیون

پدرم شاهنامه می خواند

چه کسی گریه می کند تا صبح؟!

چه کسی در اتاق می ماند؟!

هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند!!

 

دیدن ِ فیلم روی تخت کسی

خواب بر روی صندلی و کتاب

انتظار ِ مجوّز ِ یک شعر

دادن ِ گوسفند با قصّاب!!

- «آخر داستان چه خواهد شد؟!»

خفه شو عشق من! بگیر و بخواب!!

 

مثل یک گرگ ِ زخم خورده شده

ردّ پای به جا گذاشته ات

کرم افتاده است و خشک شده

مغز من با درخت کاشته ات!

از سرم دست برنمی دارند

خاطرات ِ خوش ِ نداشته ات

 

سهم من چیست غیر گریه و شعر

بین «یک روز خوب» و «بالأخره»!

تا خود ِ صبح، خواب و بیداری

زل زدن توی چشم یک حشره

مشت هایم به بالش ِ بی پر!

گریه زیر پتوی یک نفره

 

با خودت حرف می زنی گاهی

مثل دیوانه ها بلند، بلند...

چونکه تنهاتر از خودت هستی

همه از چشم هات می ترسند

پس به کابوسشان ادامه نده

پس به این بغض ها بگیر و بخند

 

ساده بودیم و سخت بر ما رفت

خوب بودیم و زندگی بد شد

آنکه باید به دادمان برسد

آمد و از کنارمان رد شد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند

آخر داستان چه خواهد شد!

 

صبح تا عصر کار و کار و کار

لذت درد در فراموشی

به کسی که نبوده زنگ زدن

گریه ات با صدای خاموشی

غصّه ی آخرین خداحافظ

حسرت ِ اوّلین هماغوشی

 

از هرآنچه که هست بیزاری

از هرآنچه که نیست دلگیری

از زبان و زمان گریخته ای

مثل دیوانه های زنجیری

همه ی دلخوشیت یک چیز است:

اینکه پایان قصّه می میری...

 


نوشته شده در جمعه 92/7/19ساعت 6:12 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

اتوبوس بی حرکت، اتوبوس طولانی

بوی گند پا و منی… تپه های انسانی…

بوی اعتراض ِ خفه، عاشقان یک طرفه

قاتلین بالفطره بین اینهمه جانی

بحث تن کنار وطن، اندی و ساسی مانکن!!

«ساقیا بده جامی زان شراب روحانی»

مالشی به بی شرمی، حرف های سرگرمی

از تحرّک مرزی تا حقوق درمانی

گریه ی فرشته به غول، مردهای آلت و پول

دست سرد یک دختر، بحث داغ ارزانی

اتوبوس و حرکت تن، چادر ِ گرفته ی زن

ترس دوزخ موعود در نگاه شیطانی

عشق و نفرت از یارو! دختران دانشجو

گریه مثل ابر بهار، ژاکت زمستانی

زوج های بوس و بغل، پچ پچ سعید و عسل!

مثل لانه ی زنبور وقت گرده افشانی

خواندن دعا و حدیث وقت خوردن ساندیس

عاقبت مچاله شدن توی قوطی «رانی»

بحث جالب دینی توی هدفون چینی

تکیه داده است به بیل یک جوان افغانی

چند زوج و چند رفیق، چند لنز رنگی ِ جیغ!

چند موی سیخ شده! توی راه مهمانی

چند دوره گرد ِ زن، توی فکر پیراهن

چند مانتوی رنگی توی فکر عریانی

استرس… و ساعت ها! بازی ِ خیانت ها

چترهای بی مصرف چشم های بارانی

تیپ و هیکل هنری در کمال بی خطری!

ریشه های در کافه، ریش های عرفانی

یک زن بدون دهان، در سرش شب و سرطان

روزهای غمگینش تحت پرتودرمانی

پرسه توی شهر شلوغ در میان دود و دروغ

پسران راست شده، دختر خیابانی

دست های در گردن، محض ِ امتحان کردن!

جای مُهر ردّ و قبول مانده روی پیشانی

فصل سردسیر فروغ لای جزوه های حقوق

دست یک زن ِ تنها، دست های سیمانی

چشم زن به کیفی زرد! توی کیف، عکس دو مرد!

در میان لبخندش گریه ی پشیمانی

گریه های پیرزنی از تمام ِ بی «شدنی»

که چه سخت می گذرند روزهای پایانی

بوی درد توی ریه، بوی حبس و پول دیه!

بوی آخرین چاقو، بحث چند زندانی

هی شماره و تکرار، خط نمی دهد انگار

فحش می دهد به موبایل بچه ای دبستانی

چشم باز و دست دراز، در تماس دست انداز

خودکشی داش آکل، تپه های مرجانی

مرد ِ «کاش» و «لابد»ها، خسته از تعهّدها

زندگی معمولی، ارتباط پنهانی

 

?

همگی پیاده شدند توی ایستگاه، ولی

تو کنار رویاهات مانده ای و می مانی

خسته ای و خسته تری از جهان ِ بی خبری

هیچ چی نمی فهمی… هیچ چی نمی دانی…

اتوبوس شرمنده، غرق ِ خواب ِ راننده

یک مسیر بی مقصد، جاده های طولانی

ای رفیق شاعر من، آخرین مسافر من

در تو باد می آید… ابتدای ویرانی…

 


نوشته شده در جمعه 92/7/19ساعت 6:10 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

کنار پنجره یک مرد داشت جان می داد

غرور، قدرت خود را به من نشان می داد

کسوف بود؟ نه! خورشید دلگرفته ظهر

پیام تسلیتش را به آسمان می داد

دلم برای خودم لااقل کمی می سوخت

اگر که پوچی دنیایتان امان می داد

زمان همیشه مرا زیرخویش له می کرد

همیشه فرصت من را به دیگران می داد

پسر گرفت سر تیغ را، رگش را زد

پدر به کودک قصهّ هنوز نان می داد

و بعد زلزله شد، چشم را که وا کردم

میان خواب کسی هی مرا تکان می داد!!

 


نوشته شده در جمعه 92/7/19ساعت 6:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

لکـّه ی خون دماغ من افتاد

وسط روسری صورتی ات

می تپیدند در کنار ِ هم

قلب من بود و بمب ساعتی ات!

اسم یک مرد ناشناس شدم

آخر شعرهای خط خطی ات

شده بودم دو تا پرنده ی گیج

عاشق چشم های لعنتی ات

 

رفتم از بی جهت، ندانستم

توی این خاک مرده، مین مخفی ست

سال ها تازه شد، نفهمیدم

«سنگ» در پشت «هفت سین» مخفی ست

دست هایت گرفته دستم را

چونکه خنجر در آستین مخفی ست!

فیلم می گیرم از تو، از خنده

گریه ام پشت دوربین مخفی ست

 

مزّه ی موز روی میزم بود

[«میم» کوچک خلاصه شد در «ز»]

باد از روسریت رد می شد

گریه ام می گرفت از طرز ِ ...

دو پرنده یواش/ لرزیدند

در سرم سال ها زمین لرزه

سkس با چشم های لعنتی ات

دفن یک عشق در زنی هرزه

 

مثل یک بچّه گربه ی تنها

سر خود را به پات مالاندم

مثل ترس ِ پرنده ای رفتی

بر سر حرف های خود ماندم

پشت فرمان ِ دوستت دارم

سمت یک پرتگاه می راندم

چشم تو بر لباس های عروس

من برای تو شعر می خواندم!!

 

عشق/ «بازی» نبود در چشمم

من خودم باختم! نمی بردی!!

عقل آمد دوباره «حکم» کند

«دل» به این هیچ چیز نسپردی

من برایت عزیز! می مردم

تو برایم عزیز! می مردی؟!

با کسی که نبودم و بودی

توی یک پارک موز می خوردی

 

چند روز است شهر، بارانی ست

یک نفر گریه کرده از ظهر ِ ...

باز آهنگ شاد می خوانـَد

وسط کامپیوترت «شهره»

توی دستم تفنگ قلابی ست

فکر ایجاد چند تا حفره!

[می دونم که قافیه غلطه

امّا به خدا

رو جعبه ی کلوچه ها

رو دیوارای کوچه ها

واسه ت پیغوم گذاشتم

که]

خسته ام از جهان ماشینیت

عشق بازی پیچ با مهره

 

دست ها را به هم زدند همه

دست، بد بود... باز جا رفتم

انتهایی نداشت قاف ِ عشق

عین ِ «بازی» به ابتدا رفتم

روز اوّل شد و غریبه شدم

با تو، با عشق سینما رفتم

یک پرنده شدم که کوچک شد

هرچه که بیشتر هوا رفتم

 

ما که رفتیم... بعد هم مجنون

عاشق چند قطعه ی نان شد!

ما که رفتیم... بعد «داش آکل»

عاشق سینه بند مرجان شد!

ما که رفتیم... روز و ماه گذشت

بعد ِ اسفند هم زمستان شد!

خون دماغم چکید بر دنیا

خبر آمد که موز ارزان شد!!

 

دست هایت گرفته دستش را

وسط دست های سـِر شده ام

نیستی! آنقدر عوض شده ای

هستی و باز منتظر شده ام

نه تویی، نه منم، فقط درد است

توی آیینه ی کدر شده ام

قلب من بود و بمب ساعتی ات

وسط خواب منفجر شده ام

 

خواستم التماس ِ در گریه

آنچه مردان نمی شوند شوم

تا که اخمم ترا نرنجاند

بر لب ِ خسته زهرخند شوم

سر بریده، بدون پر، ساکت

وسط سوپ تو پرنده شوم!

بغلم کن، تکان بده با اشک

تا از این خواب بد بلند شوم

 

لکـّه ی خون دماغ من، ننگی

روی پیراهن تمیزت بود

اسم من مثل فحش ناموسی

وسط شعر ریزریزت بود

زرد مانند صورت من بود

ظرف موزی که روی میزت بود

وسط تخت های یک نفره

گریه می کردم و به چیزت بود!!

 

پرت شد دست هایم از دستت

عاقبت عشق کار دستم داد

مثل خواب پرنده ای می رفت

روسری زنی میان ِ باد

مثل یک زخم کهنه بر سینه

رفته ای و نمی روی از یاد

عاقبت مرد قصّه خورد زمین

عشق، کنج ِ پیاده رو افتاد

 


نوشته شده در جمعه 92/7/19ساعت 6:7 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

همگی پیاده شدند توی ایستگاه، ولی

تو کنار رویاهات مانده ای و می مانی

خسته ای و خسته تری از جهان ِ بی خبری

هیچ چی نمی فهمی… هیچ چی نمی دانی…

اتوبوس شرمنده، غرق ِ خواب ِ راننده

یک مسیر بی مقصد، جاده های طولانی

ای رفیق شاعر من، آخرین مسافر من

در تو باد می آید… ابتدای ویرانی…

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/16ساعت 7:5 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را!

بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را

داری کنار شوهرت از بغض می میری

شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را

هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد

از ابتدا معلوم بودم انتهایم را

در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد!

شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را

هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو

مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟!

دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم

حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»!

«بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها

«بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها

«بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم

«بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها

حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را

می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را

با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی

«هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی

«بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود

خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود

خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام

از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!!

خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام

خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود...

روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار

سیگار با سیگار با سیگار با سیگار

می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم

با دست لرزانت برایش شام می پختم

روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی

خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی

بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور

هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی

راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ

از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ!

بالا بیاور آسمان را از خدا، از من

مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟!

دست مرا از دورهای دووور می گیری

داری تلو... داری تلو... از درد می میری

خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار

با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار

باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری

داری تنت را داخل حمّام می شوری!

با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت

کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت

«من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد

بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد

جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی

از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی

از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات

جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات

بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی

و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی

حس کن مرا که دست برده داخل گیست

حس کن مرا بر لکه های بالش خیست

حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت

حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت!

حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام

حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام!

حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم

بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم»

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/16ساعت 6:56 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس

به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص

به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری!

به خواب رفتمت از گریه های تکراری

تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ ...

به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته

که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید

که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید

که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد

که زیر آب فرو رفت... واقعا خفه شد!

که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی!

جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنی

که می شود چمدانت شد و مسافر شد

میان دست تو سیگار بود و شاعر شد

که می شود وسط سینه ات مواد کشید

که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید...

به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و

به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و

که دیر باشم و از چشم هات زود شود

که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود!

که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم

که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود...

قرار بود همین شب قرارمان باشد

که روز خوب تو در انتظارمان باشد

قرار شد که از این مستطیل در بروی

قرار شد به سفرهای دورتر بروی

قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود

که در توهّم این دودها ادامه شود

که نیست باشم و از آرزوت هست شوم

عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم

که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ

که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ

که به سلامتی جام بعدی و گیجی

که به سلامتی مرگ های تدریجی

که به سلامتی خواب های نیمه تمام

که به سلامتی من... که واقعا تنهام!

که به سلامتی سال های دربدری

که به سلامتی تو که راهی ِ سفری...

صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود

صدای مته می آمد که توی مغزم بود

صدای عطر تو که توی خانه ات هستی

صدای گریه ی من در میان بدمستی

صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ!

صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ

صدای جر خوردن روی خاطراتی که...

ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که...

به ارتباط تو با یک خدای تک نفره

به دستگیری تو با مواد منفجره

به ارتباط تو با سوسک های در تختم

که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم

که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم

جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم

دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟!

که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟!

غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که...

به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که...

به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی

به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی

به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن

به فال های بد و خوب پشت یک تلفن

فرار می کنم از تو به تو به درد شدن

به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن

فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم

فرار می کنم از یک جواب نامعلوم

سوال کردن ِ من از دلیل هایی که...

فرار می کنم از مستطیل هایی که...

فرار کردن ِ از این چهاردیواری

به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری...

?

دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز

فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز!

به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست

که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست...

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/16ساعت 6:53 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست

کوچه‌ای که تاریک است جای شعر گفتن نیست

 

هر دو پوچ می‌مانیم ، هر دو پوچ می‌میریم

من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست

 

مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم

آدم آهنی هستیم ،‌جنسمان از آهن نیست

 

مرد مثل دخترها ، گریه می‌کند آرام

زن اگرچه بغض آلود فرض می‌کند " زن " نیست

 

بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات

اتّفاق می‌افتد ، شاعری که اصلا نیست

 

باز شعر می‌گویم ، گرچه خوب می‌دانم

شعر فلسفه بازی‌ست جای گریه کردن نیست

 

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/16ساعت 6:51 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

نماندست چیزی به جز غم... مهم نیست

گرفته دلم از دو عالم... مهم نیست

 

تو را دوست دارم! قسم به خدا که...

اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست

 

فقط آرزو می کنم که بمیرم

پس از آن بهشت و جهنم مهم نیست

 

همان وقت رانده شدن به زمین... آه!

به خود گفت حوا که "آدم" مهم نیست

 

بیا تا علف های هرز بکاریم

اگر مرگ گل های مریم مهم نیست

 

ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق

فقط خوردن جامی از سم مهم نیست

 

نماندست چیزی به جز غم, مهم نیست,

گرفته دلم از دو عالم, مهم نیست,

 

بمانم, بخوانم, برقصم, بمیرم...

دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست

 


نوشته شده در سه شنبه 92/7/16ساعت 6:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4   5      >
قالب : پیچک