زمزمه های یک شب سی ساله
دشت ها نام تو را می گویند کوه ها شعر مرا می خوانند کوه باید شد و ماند رود باید شد و رفت دشت باید شد و خواند در من این جلو? اندوه ز چیست ؟ در تو این قص? پرهیز ــ که چه ؟ در من این شعل? عصیان نیاز در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟ حرف را باید زد! درد را باید گفت! سخن از مهر من و جور ِ تو نیست سخن از متلاشی شدن دوستی است و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر آشنایی با شور ؟ و جدایی با درد ؟ و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟ سینه ام آئینه ای ست، با غباری از غم تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند آه مگذار ، که دستان من آن اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد من چه می گویم ، آه ... با تو اکنون چه فراموشی ها با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست تو مپندار که خاموشی من هست برهان ِ فراموشی ِ من من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند ...
قالب : پیچک |