زمزمه های یک شب سی ساله
من زنده بودم اما انگار مرده بودم کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم زما دو خاطره ی بی دوام می ماند چه سایه وار سواران در آستان غروب.. چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن به تو خواهم رسید آیا؟ به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم و با یک دسته گل, با خنده و یک جعبه شیرینی می خواست اعتراف بزرگــی کند ولی دختر جهیزیه نه، ولی رنگ و رو که داشت اول روضه میرسد از راه
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها ... تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد ... وقتی غروب می شد ...
زمی نه حال که دردی به جام می ماند
چه سال ها که زمین بی من و تو خواهد گشت
که صید می رمد از دام و دام می ماند!
از این تردد دایم- که در نظرجاری-
کدام منظره ی مستدام می ماند؟
خطوط منکسری با شتاب می گذرند
بر این صحیفه-که گفت؟-از تو نام می ماند
چه نقشی؟
از که؟
در این ازدحام می ماند؟
چه باغ ها به گذر ها -پرازشکوفه ی سیب-
چه عطر ها که تورا در مشام می ماند
ستاره ها و سحر هاوصخره ها وسفر...
چه خوب!
زینهمه بر جا کدام می ماند
مسافران زعطش دسته دسته میمیر ند
و چشمه ی حیوان در ظلام می ماند...
یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!
بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن
مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن
«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
نمی دانم،
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"
درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریههای ابر می ساید
از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید
*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید...
ومن در ازدحام لرزش فنجان در سینی
تو در تفسیر آن دیدار اول غرق ومن هر بار
میان واژه هایت غرق در آشوب وبدبینی
منم آن دختر کمروی بابایی که دنیایش
غزل هست وترانه, مثنوی, یا شعر آیینی
نمی دانم غریبه! فکرهایت را بکن چون من
جهانم فرق دارد با عروسانی که می بینی
شبی شاید هجوم واژه ها در من شود بغضی
که باید مرد باشی چون پرستاری به بالینی
مهیا کن خودت را با چنین دیوانه سر کردن
تصور کن خوشی وتلخی وبالا وپایینی
برو برگرد هم کیش خودت را....مرد می خندد
به دنیایی پر از شعر وشراب وشور وشیرینی
منم دیوانه ام..عاروس زیبای خودم هستی
مسیحی یا که زرتشتی, مسلمان یا که بی دینی
از روی دست خط قشنگش که مانده بود
دیشب به احتمال قــوی شعر خوانده بود
اسمش بهار بود، ولــی موج انفـــجار
پروانه های روسری اش را پرانده بود
پرتاب ناگهانــــــــی خون روی صورتش
چندین گل شقایق کوچک نشانده بود
وقتــــی پلیس وارد این اتفاق شد
چیزی برای ثبت جنایت نمانده بود
گفتند: مرد نیمه شب با دوچرخه اش
خود را به کوچه گل مریم رسانده بود
زن ماشه را دو ثانیه قبلش چکانده بود...
گیریم آس و پاس.. ولی آبرو که داشت!
زنجیر و سینه ریز و گلوبند... نه! ولی
بغضی به وزن این همه را در گلو که داشت!
لبخند می زد از ته دل... نه، مگو که بود!
حس غرور جشن شما را، مگو که داشت
در خانه ی مجلل بخت احتیاج نه
اما هوایی از خفقان، از هوو که داشت!
او را به جرم هیچ، به جرم نداشتن!
بی دستبند برد به دنبال، او که داشت!
داماد پیرتر ز پدر! این چه صیغه ای ست؟!
دختر پدر نداشت، ولی آرزو که داشت!
این پیرهن؛ چقدر.. .چقدر آرزو کند
تا مشتری بیاید و لطفی به او کند
تا کی بناست هرکسی از راه می رسد
خود را به زور در بغل من فرو کند
هرکس که میل داشت همآغوش من شود
هرکس...برای قیمت من گفتگو کند
دست مرا بگیرد و در یک اتاق تنگ
با چشم هیز آینه ها روبرو کند
در عطر های مختلفی غوطه می خورم
اما کجاست آنکه مرا بی تو، بو کند
یک عمر در طریقت ما طول می کشد
تا اینکه پیرهن به تنی تازه خو کند
دستی نخواست حکمت خیاط پیر را
در جیب های خالی من جستجو کند
من سالهاست خط غرورم شکسته است
ای کاش یک نفر
مرا هم
اتو
کند...
قد بلند است و پردهها کوتاه
ا
آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه
بچهی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!
به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمیفهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم میآورم آنور
خواهران عزیز! یا الله!
سینی چای داشت میلرزید
میرسیدم کنار تو ... ناگاه ـ
پا شدی و نسیم چادر تو
برد با خود دل مرا چون کاه
وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه
یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه
«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه
می گریزد و می رود آهو
میکشم من فقط برایش آه
آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه
قالب : پیچک |