سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

دنیا به روی سینه ی من دست رد گذاشت
برهرچه آرزو به دلم بود سد گذاشت


مادر دوسیب چید به من داد و گفت:عشق
این را به پای هرکه فرا می رسد گذاشت


من سیب زرد خاطره را گاز می زدم
او سیب سرخ حادثه را در سبد گذاشت


قبل از تولدم به سه تا نقطه می رسید
اما به جای روز تولد عدد گذاشت


دنیا شنیده بود که من شعر می شوم
ناچار روی سینه
ی من دست رد گذاشت

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 7:4 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

روی لبخند من اسید بپاش
و بیا باز هم مرا بخراش
شکل دلخواه تو اگر نشدم
گونه های مرا کمی بتراش
به جهنم! کمی مجسمه تر
توی میدان شهرداری باش
که ببینی چقدر مرتبطم
به مترسک، به این حقیقت فاش
دست در دست من و عکس بگیر
شب روشن بدون اینکه...فلاش
بک-برگرد توی صورت من
شکل یک مشت، شکل یک پرخاش

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 7:1 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

دستم به ماه می رسد امشب، اگر که عشق
دست مرا دوباره بگیرد، مگر که عشق
کاری کند که آینه ها منعکس کنند
تصویر شانه های من و صد تبر، که عشق
خود جار می زند که تو ای آدم غریب!
از سیب ها ی تازه بیاور خبر، که عشق
در قالب قشنگترین قصه های ناب
اعلم می کند مترس از خطر، که عشق
یادت می آید اینکه به ما گفت از نخست
دیوانه باش و عاشق دیوانه تر؟ که عشق
معنی نمی دهد مگر از این جهان گنگ
یک راه تازه رسم کنی تا به در که عشق

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 7:1 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

1.     رسیده ام به غریبی که رخ نداده هنوز
و اتفاق عحیبی که رخ نداده هنوز
و جرم تازه ی از پیش متهم شده ام
گناه گندم و سیبی که رخ نداده هنوز
میان چشم من و تو کسی لگد کوبید
به عشق، حس نجیبی که رخ نداده هنوز
هنوز منتظرم من اگر چه می افتد
دلم به دام فریبی که رخ نداده هنوز
به احتمال قوی مرگ در کمین من است
و خواب های مهیبی که رخ نداده هنوز
و باز دست پر از خالی ام حجوم آورد
به سمت«امّ یُجیبی» که رخ نداده هنوز
دوباره از پس این روزهای در به دری
چه مانده است نصیبی که رخ نداده هنوز؟


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 7:0 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

یک خیابان ، هزار عابر منگ ، دست تو ، صورت مرا دیدند
یک نفر زیر لب لعنتم می کرد ، دیگران هِر و هِر ساده خندیدند


قامت غرور من خم شد ، زیر بار نگاه تلخ تو
نم نمک ، نه! سیل باران شد، ناگهان شانه هام لرزیدند


فا، رِ، می ، دو ، سی ، لا ، فا ، زیر سمفونی باد پائیزی
روی سیم های پاره گیتار ، مردمان بی ترانه رقصیدند


صورت چراغ قرمز شد، شمارش معکوس ، بیست و دو
بیست و یک ثانیه به لحظه مرگ ، روی گورم دو تکه قند سائیدند


یک خیابان پر از ارواح ، چهره های سیاه و دهشت زا
روبروی دل تو وباران ، روی گورم غروب پاشیدند


پیش چشم تو خوابیدم ، زیر باران تند شهر رشت
مردم یاوه گو مرا امروز، مرد قصه های غصه نامیدند


فکر تو پیش سنگ قبرم بود ! نه پیش آبروی خودت !
غافل از آخرین غزلم ، شعر من را دوباره دزدیدند


شام ختمم ، سینه های درشت صدها مرغ‌ ، اُرد تازه أی از تو
مردمان شام آبرو خوردند ، توی جاشان چه ساده خوابیدند !!!


صبح فردا هنوز باران است ، شهر زیر چتر رسوایی
یک خیابان ، هزار عابر منگ ، آخرین غزلم ، نامه مرا دیدند

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 6:59 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بازی کنیم آقا بیا «بالابلندو »

این شعر را پر می کنم از سنگ و سکو

حالا تو چشمت را بگیری، من بگیرم؟!

کی گرگ باشد، کی شود آن بچه آهو؟!

با - لا - بلن - دو

اب - رو - کمن - دو

دخ - تر - قشن - گو

من گرگ بازی می شوم مثل همیشه

روی شما افتاد بانو آخرین او!

حالا بدو با سرعتی بیش از دو چشمت

وقتی که می چرخد به این سو یا به آن سو

این « دوستت دارم» نبوده جزو بازی

مانند سکّویی به باریکی یک مو!

بیهوده رویش ایستادی تا نسوزی

حتا اگر چسپیده باشی مثل زالو...

دستم به قلبت خورد خانم« جر نزن هیّ!»

تو « سوختی» دیگر ندو این سو به آن سو

حالا تو گرگی هیچ وقت آهو نبودم

بی خود نیا دنبال من بانو و «سُک سُک»


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 6:58 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

چونان پرنده ای که ندارد به تن پری
افــتــاده ام کــنــار خــیـابـان آخری
انگار سرنوشت مرا بد...ولـی شما
نگذر از این پرنده ی بدبخت سرسری
وقتی زمین شکافت و مامای پیر و زشت
ناف مرا بریــد بــه تــیــپا و توســـری
ایمــان جـاودانه ی اجداد خویش را
دادم به دست شیوه ی منسوخ دلبری
کردم کبــوترانــگـــی ام را فدای تو
« از هر زبان که می شنوم نامکرری»*

‌***
حالا که فصل کوچ رسیده است می روم
دیگر صــلاح نیست در این جا کبوتری
دیگر صــلاح نیست در این جا که بپرم
دیگر صـلاح نیست در این جا که بپری...

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 6:56 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 


گله و قامت کوه و شب تابستانی
هی هی خسته ولی شب شکن چوپانی


نی بزن مرد شبان شب پره ها بیدارند
و من بی کس و تنها که خودت می دانی


من به نمناکی چشمان خود عادت دارم
تو چرا خیس تر از مرحمت بارانی؟


همره یکدگر و تشنه ی یک حرف، بگو
من به مانند توام یا تو به من می مانی؟


غزلی خوندم و تا بانگ سحر می خوانم
حرمت چشم نجیبی که نمی خوابانی


لب گشودی و پر از عاطفه با من گفتی:
نفست گرم، جوان! خوب غزل می خوانی


«هم عطش» سنگ صبور غم تو می مانم
راستی پیش دل عاشق من می مانی؟


گله و قامت کوه و شب تابستانی
قلم و دست و دل شاعر خوزستانی

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 6:55 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


همیشه مقصد راهی شدم که نبود
اسیر چشم سیاهی شدم که نبود


همیشه از علی از عشق دم زدم اما
دخیل غربت چاهی شدم که نبود


((تو تکیه گاه منی تا همیشه بمان))
چه سرنوشت...پناهی شدم که نبود


کبوترانه پلنگ همیشه دردم که
اسیر پنجه ی ماهی شدم که نبود


تمام آنچه ندارم سیاه چشم قشنگ
دوباره مقصدراهی.................


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 6:54 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید

زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید

هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته

توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید

نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را

با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید

بعد کوه ،" بعد لکه های پشت کوه"بعد رعد

روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید

یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود

هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید

دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام

دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید

آفریدگار این جهان زرد خط خطی ولی

هیچ گاه توی بهت دفترش خدا نمی کشید

یا خدا نبود یا خدا پرنده بود سیب و بود

هرچه بود بی نشانه بود و بی نشانه می کشید

آن دو خانه آن دریچه های بسته اتفاق بود

گل پری مهربان قصه بچه ی طلاق بود

گل پری بلد نبود توی ابر ماه می کشید

راه سمت خانه را همیشه اشتباه می کشید

خود گناه چشم مهربان میشی اش نبود اگر

گرگ تیر خورده را همیشه بی پناه می کشید

او مرا - مرا که آن " یکی نبود قصه " نیستم

توی یک لباس نقطه چین راه راه می کشید

***

" بعد ، بعد چند سال ، چند سال بعدتر هنوز"

خانه را میان یک دو هاله ی سیاه می کشید

دور شاخه های مرده ی بلوط پیر می دوید

بعد می نشست و خسته از ته دل آه می کشید

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/1/18ساعت 6:52 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4      >
قالب : پیچک