سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

روز مبادا

وقتی تو نیستی نه هستهای ما    چونانکه بایدند

نه بایدما    مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را    با بغض می خورم

عمری ست لبخند های لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم   باشد برای روز مبادا

اما

در صفحه های تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آنروز هر چه باشد   روزی شبیه دیروز روزی شبیه فر دا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند شاید امروز نیز روز مبادا باشد

وقتی تو نیستی نه هستهای ما چونانکه بایدند نه بایدها

هر روز بی تو روز مبادا ست

@@@@@@@@@@@@@@

جرات دیوانگی

انگار مدتی ست که احساس می کنم

خاکستری تر از دو سال گذشته ام

احساس می کنم که کمی دیر است

دیگر نمی توانم

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم

انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است

از ما گذشته است که کاری کنیم

کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است

اما

اما اگر گریسته باشی

آه

مردن چقدر حوصله می خواهد

بی انکه در سراسر عمرت یک روز یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی

انگار این سالها که می گذرد

چندان که لازم است   دیوانه نیستم

احساس می کنم که پس از مرگ

عاقبت یک روز دیوانه می شوم

شاید برای حادثه باید

گاهی کمی عجیب تر از آیت باشم

با این همه تفاوت احساس می کنم

که کمی بی تفاوتی بد نیست

حس می کنم که انگار نامم کمی کج است

و نام خانوادگی ام نیز

از این هوای سربی خسته ست

امضای تازه ی من   دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش   آن نام را دوباره پیدا کنم

ای کاش آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان یک روز نام کوچکم از دستم افتاد

و لا به لای خاطره ها گم شد

آنجا که یک کودک غریبه

با چشمهای کودکی من نشسته است

از دور لبخند او چقدر شبیه من است

آه ای شباهت دور ای چشمهای مغرور

این روزها که جرات دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم بگذار دست کم 

گاهی ترا به خواب ببینم

بگذار در خیال تو باشم

بگذار   بگذریم این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است

$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$

روز ناگزیر

 

این روزها که می گذرد هر روز احساس می کنم که کسی در باد

فریاد می زند

روزی که توپها در دست کودکان از باد پر می شوند

روزی که سبز زرد نبا شد

گلها اجازه داشته باشند دلها اجازه داشته باشند

هر جا نیاز داشته باشند بشکنند

آیینه حق نداشته باشد با چشم ها دروغ بگوید

دیوار حق نداشته باشد بی پنجره بروید

آنروز دیوار باغ و مدرسه کوتاه است

تنها پرچینی از خیال

در دور دست حاشیه ی باغ می کشند

که می توان به سادگی از روی آن پرید

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%


نوشته شده در جمعه 91/1/11ساعت 8:12 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک