سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

فروغ

 

آری آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

@@@@@@@@@

در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است

رویای دور دست تو نزدیک میشود

بوی تو موج میزند آنجا بروی آب

چشم تو میدرخشد و تاریک میشود

@@@@@@@@

هدیه

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه ی من آمدی

برای من از مهربان چراغ بیاور

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

@@@@@@@

آنروزها

آنروزها رفتند آنروزهای خوب

آنروزهای سالم و سرشار

آن آسمانهای پر از پولک آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها

به یکدیگر

آن بامهای باد بادکهای بازیگوش

آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

آنروزها رفتند آنروزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم چون حبابی از هوا لبریز می جوشید

چشمم به روی هر چه می لغزید

آن را چو شیر تازه می نوشید

گویی میان مردمکهایم خرگوش نا آرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشتهای نا شناس جستجو می رفت

شبها به جنگلهای تاریکی فرو می رفت

آنروزها رفتند

آنروزهای برفی خاموش هر دم به بیرون خیره می گشتم

کز پشت شیشه در اتاق گرم

پاکیزه برف من چو کرکی نرم آرام می بارید

بر نردبان کهنه ی چوبی بر رشته ی سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر و فکر می کردم به فردا آه

فردا حجم سفید لیز

با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز می شد

و با ظهور سایه ی مغشوش او در چارچوب در

که ناگهان خود را رها میکرد در احساس سرد نور

و طرح سرگردان پرواز کبوتر ها در جام های رنگی شیشه

فردا گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا دور از نگاه مادرم خطهای باطل را

از مشقهای کهنه ی خود پاک می کردم

چون برف می بارید در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشکهای مرده ام را خاک می کردم

آنروزها رفتند

آنروزهای جذبه و حیرت آنروزهای خواب و بیداری

آنروزها هر سایه رازی داشت

هر جعبه ی سر بسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشه صندوقخانه در سکوت ظهر گویی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

آنروزها رفتند آنروزهای عید آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر در اجتماع ساکت و محجوب نرگسهای صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

بازار در بوهای گوناگون شناور بود

در بوی تند قهوه وماهی

بازار در زیر قدمها پهن می شد کش می آمد با تمام

لحظه های راه می آمیخت

و چرخ می زد در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که می رفت با سرعت به سوی حجم های رنگی سیال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیلهای پر

باز باران بود که می ریخت که می ریخت که می ریخت

آنروزها رفتند آنروزهای خیرگی در رازهای جسم

آنروزهای آشنایی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی

دستی که با یک گل از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر بر این دست مشوش مضطرب ترسان

و عشق

که در سلامی شرم آگین خویشتن را باز گو می کرد

در ظهرهای گرم و دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان ساده گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی ها ی معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ با پیغامهای بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه محصورمان می کرد و جذبمان می کرد

در انبوه سوزان نفسها و تپشها و تبسم ها ی دزدانه

آنروزها رفتند

آنروزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید می پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقا قی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ می زد آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست

 


نوشته شده در شنبه 91/1/12ساعت 4:29 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک