سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

2. 

مرا  وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی

 

_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب

تو با زیبایی‌ات این حرف‌ها را نخ نما کردی...

 

نماز عشق می خواندم، امامم حضرت دل بود

کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی

 

به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابید

دلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی

 

من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو

مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی

 

*

امان از آخرین دیدار و وای از آخرین بوسه

لبت را و دلت را و مسیرت را جدا کردی...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:47 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

از این سفر با خود نخواهم برد باری

جز شرمساری شرمسای شرمساری 

 

از بس که با من مهربان رفتار کردی

احساس کردم زائری جز من نداری

 

صدها من اینجا هست اما من کدامم؟

گم کرده ام خود را در این آیینه کاری



اینجا قرار است امشب آرامش بگیرم

آرامش است این حال خوش یا بی قراری؟

دیدم ضریحت را -هزاران چشم بیدار-

دیدم تو هم دلتنگی از چشم انتظاری

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

  

شهر - منهای وقتی که هستی -  حاصلش برزخ خشک وخالی

جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

 

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

 

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟

ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

 

هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

 

ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!

وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

 

چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!

گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی

 

***

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:42 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

 

نگفت و گفت: چرا چشم هایت آن دو کبود

بدل شده است بدین برکه های خون آلود

 

درنگ کرد و نکرد آنچنانکه چلچله ای

پری به آب زد و نانشسته بال گشود

 

نگاه کرد و نکرد آنچنان به گوشه ی چشم

که هم درود در آن خفته بود و هم بدرود

 

اگر چه هیچ نپرسید آن نگاه عجیب

تمام بُهت و تحیّر، تمام پرسش بود

 

در این دوسال چه زخمی زدی به خود؟ پرسید

گرفته پاسخ خود هم بدون گفت و شنود

 

چه زخم؟ آه، چه زخمی است زخم خنجر خویش

کُشنده زخم به تدریج زخم بی بهبود

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:39 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

    

چشمان تو را آینه ها قاب گرفتند


دستان تو را از غزل ناب گرفتند


نامردی این ثانیه ها در حق من،آه


رؤیای تو را از دل بی تاب گرفتند


نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت 7:37 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

    

از دور دیدمش

در امتداد تابش مهتاب


مثل همیشه پریشان و مضطرب

با لحن تلخ و شکسته،


فریاد می زد:

خاتون من کجاست؟


آنگاه زنجره ها هم صدا به او گفتند:


«خاتون شعرهای تو را باد برده است»


نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت 7:36 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

    

بانو اجازه هست غزلی تازه سر کنم؟

تا عمق چشم های قشنگت سفر کنم؟


بانو اجازه هست که شعر لب تو را

روزی هزار دفعه نخوانده  زِ بَر کنم؟


بانو اجازه هست که از عشقِ داغمان

فریاد سر دهم، همه را با خبر کنم؟


بانو! بگو که عاشقمی؛ جانِ من بگو!

تا آسمان زیر و زمین را زبر کنم


آغوش واکن و به من آن شور را بده

تا جان به کف نهاده، برایت خطر کنم


شرقی ترین الهه یِ آمالِ من تویی

از من نخواه تا زِ نگاهت حذر کنم


نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت 7:35 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی

و یک حسِّ هوس آلودِ لبریز از هم آغوشی


دوباره مست از یک بطری وُدکا کنارمیز

فرار از مرگِ تدریجی، به مستیّ و به بیهوشی


بنان؛ مرغ سحر؛ با چند سیگار ونیستون لایت

و یک شاعر که می خواند در این غوغای خاموشی:


«خدایا خسته ام از زندگی_این دور بی حاصل_

فقط یک چیز می خواهم، فراموشی، فراموشی»

 

                 ***

 

سکانس دو، هجوم گنگ سرگیجه  و یک شاعر...

دوباره یک پیامِ خالیِ افتاده بر گوشی


نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت 7:35 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

    

تصوّر کن که تنهایی و تصویر درختانی

کنار جاده ای متروک، در یک روز بارانی


مسیر جاده در جریان مه، موهوم و ناپیدا

و تو از این همه گنگی شبیه گرگ ترسانی


و یک حسی که می خواند تو را آرام و حزن آلود

و تو می ترسی از رفتن، چرا؟! خود هم نمی دانی!


نه پای رفتنت مانده، نه راه تلخ برگشتن

دو راهی سخت جانکاه است و تو هم سخت حیرانی


و من هم، چون تو درگیر شک و تردید و تشویشم

تو درکم می کنی اینک و می دانم که می دانی:


«مرا راه گریزی نیست از چنگال این تقدیر

نمی دانم که خواهی ماند یا هرگز نمی مانی»


نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت 7:35 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

    

   بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد

شب شعر من و دل، حیف تو را کم دارد


نام زیبای تو را بردم و شب شیرین شد

این حوالی دو سه شب هست عسل می بارد


آنقَدَر بی تب و تابم که تنم می سوزد

وآنقدر بی سر و سامان که سرم می خارد


به تو دل دادم و یکباره دل از من بردی

کاش یک بار دلت، دل به دلم بسپارد


دست در دست منِ خسته نهی و از سر شوق

دست زیبای تو دستان مرا بفشارد


شاعرم کردی و این شعر هم ارزانی تو

بر لبم باز نگاه تو غزل می کارد


نوشته شده در شنبه 92/10/7ساعت 7:34 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4   5      >
قالب : پیچک