سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

 

 

فقط یک پلک با من باش نمی خوام از کسی کم شی 

ازت  تصویر  می گیرم   که  رویای  یه  قرنم  شی.

 

فقط  یک  پلک با  من  باش  بگم  سرتا سرش  بودی

به قلبم  حمله  کن  یک بار بگم تا اخرش  بودی

 

نمی شی  عشق  ثابت  پس  بیا و اتفاقی  باش  یه

فصل وکه نمی مونی و تو یک لحظه اقاقی باش

 

نمیشه  با  تو که خوبی  به  ظاهر هم  کمی  بد  شد

به ا د م های  شهرت  هم  علاقمند  باید  شد

 

فقط  یک پلک با من باش   فقط یک پلک با من باش

 

دارم  یه  قصه  می سازم  از این   تنهایی  بی تو

بیا  بشکن  روایت رو تو  نقش  تازه  وارد شو

 

کجای  نقطه ی پایان می خوای تو فال من باشی

نخواستم  بگذرم از تو  که تو دنبال من باشی

 

اگه قلبت یه جای دیگه ست باچشمات صحنه سازی

کن اگه دیدی نمی تونی توی تونقش بازی کن.

 

فقط یک پلک با من باش


نوشته شده در چهارشنبه 92/10/18ساعت 6:29 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
 


من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم  


شاعر شنیدنی ست ولی میل توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم  


این واژه ها صراحت تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم


مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم


یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم


شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:20 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

اینقد این غزل  استاد بهمنی رو دوست دارم بخصوص اینکه شادروان ناصر عبد الهی هم او نرو خونده که یک بار دیگه اونو می ذارم



در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست
این سان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست  


من در تو گشتم مرا در خود صدا می زن
تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست  


در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردی مکن با این چنین آتش به جان ای دوست  


گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی
حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست  


من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم
گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست


یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن
از من من این برشانه ها بار گران ای دوست


نامهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت
بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست


انسان که می خواهد دلت با من بگو آری
من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:19 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

حدود پرزدنم را به من نشان داده ست 

 

همان که بال نداده ست و آسمان داده ست!

 

همان که در شب یلدا به رسم دلسوزی،

 

چراغ خانه مارا به دیگران داده ست

 

به چیست ؟ دلخوشی مردمی که در همه عمر،

 

به هر معامله ای هر دو سر زیان داده ست!

 

کدام طالع نحس است غیر بی عاری؟

 

که رنج کشت به من ، ماحصل به خان داده ست

 

به خان ! که مرگ عزیزان و گریه های مرا،

 

شنیده است و مکرر سری تکان داده ست!

 

همان که غیرتمان را گرفته و جایش،

 

به قدر آنکه نمیریم آب و نان داده ست!

 

به ناله ای و به خطی بگوی دردت را

 

بسا هنر که طبیعت به خیزران داده ست!

 

زخون پای من و توست  در سراسر دشت

 

که هر چه بوته ی خار است زعفران داده ست!

 

اگر بناست نمیریم جان برای چه بود؟

 

وگر بناست ببندم چرا دهان داده ست!؟

 

"بکوش خواجه و از عشق بی نصیب نباش"

 

که این صفا به غزلهای من همان داده ست!


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:14 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟ 
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

 

گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

 

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق


تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!

 

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

 

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

 

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

 

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟!
 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:11 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

شب می رسد ز راه ، ز راه همیشگی
شب , با همان ردای سیاه همیشگی
 


تردید, در برابر, بد, خوب,نیستی
چشمت چراغ سبز و, سه راه همیشگی


عاشق شدن گناه بزرگیست- گفته اند -
ماییم و ثقل بار گناه همیشگی!


می بینمت که صید دل خسته می کنی
با سحر چشم-مهر گیاه همیشگی-


ای کاش می شد آن که به ره باز بینمت
با شرم و ناز ونیم نگاه همیشگی!


نازت نمی کشم که لگد مال هرکسی
ماهی, ولی دریغ نه ماه همیشگی


بری بونس هلالی من - می خورد تو را -
شب - ماهی بزرگ سیاه همیشگی!


با بی ستاره های جهان گریه کرده ام
یک آسمان ستاره گواه همیشگی


تا راز دل بگویم در خویشتن شدم
سر برده ام به چاه, به چاه همیشگی

نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی
ماهی, ولی دریغ! نه ماه همیشگی!


خرگوشکم به شعبده می آورم برون
خرگوش دیگری ز کلاه همیشگی


موی تو خرمنی ست طلایی, به دست باد
در چشم من, جهان, پر کاه همیشگی


آرامش شبانه مگر می توان خرید؟
با سکه قدیمی ماه همیشگی


یک باغ, بی ترنم مرغان در قفس
سوغات روز,روز تباه همیشگی


حیف از غزل - که تنگ بلور است - پر شود
با اشک گرم و سردی آه همیشگی!

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:9 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

زما دو خاطره ی بی دوام می ماند
زمی نه حال که دردی به جام می ماند
 


چه سال ها که زمین بی من و تو خواهد گشت
که صید می رمد از دام و دام می ماند!


از این تردد دایم- که در نظرجاری-
کدام منظره ی مستدام می ماند؟


خطوط منکسری با شتاب می گذرند
بر این صحیفه-که گفت؟-از تو نام می ماند


چه سایه وار سواران در آستان غروب..
چه نقشی؟
از که؟
در این ازدحام می ماند؟


چه باغ ها به گذر ها -پرازشکوفه ی سیب-
چه عطر ها که تورا در مشام می ماند


ستاره ها و سحر هاوصخره ها وسفر...
چه خوب!
زینهمه بر جا کدام می ماند
مسافران زعطش دسته دسته میمیر ند
و چشمه ی حیوان در ظلام می ماند...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


2.
آن چه از یاران شنیدم

آن چه در باران گذشت...
 


آن چه در باران ده
آن روز
بر یاران گذشت...


های های مستها پیچید در بن بستها
طرح یک تابوت در رویای بیماران گذشت...


کوهها را در خیال پاک تا مرز غروب
سیلی از آوای اندوه عزاداران گذشت


کاروان دختران شرمگین روستا
لاله بر کف در مهی از بهت بسیاران گذشت


در ته تاریک کوچه یک در یچه بسته شد
انتظار بی سرانجام بد انگاران گذشت...


جای پایی ماند و زخمی سبزه زارانرا به تن
جمعه ی جانانه ی گلگشت عیاران گذشت


تا به گورستان رسد - دیدار اهل خاک را-
ماهتاب پیرلنگان از علفزاران گذشت...


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:7 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان
 


این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان

دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:6 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...
 

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 8:0 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4   5      >
قالب : پیچک