سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن

بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن

یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!

بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن

آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن

مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن

«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن

چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:59 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است   

بیا که زخم زبان های دوستان کاری است


به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس  

برای منتظران چاره نیست ناچاری است


به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما  

قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است


چه قاب ها و چه تندیس های زرینی 

گرفته ایم به نامت که کنج انباری است!


نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود

کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است


به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم

تمام سال اگر کارمان عزاداری است


نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند

که کار منتظرانت همیشه بیداری است


به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
"
چه جای دم زدن نافه های تاتاری است"




نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:57 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند 

ما را فروختند و چه ارزان فروختند


اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها   

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند


ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا 

بازاریان مومن ایران فروختند


یک عده خویش را پس پشت کتاب ها  

یک عده هم کنار خیابان فروختند


بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند


بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند


وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند!

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:56 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون


تو را آیینه ها در بی‌نهایت چشم در راه‌اند
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون


زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون

1 

الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون


چه طرفی بسته‌ای از حکمرانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون   ... 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:55 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم 

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:54 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

سلام : خوشه ی تاک به هم فشرده ی من 
شراب کهنه ی مهر حرام خورده ی من

مرا به یاد بیاور من آن سپیدارم
که سروها همه بودند کشته مرده ی من

همان درخت تناور همان که مورچه ها
شب و سحر رژه رفتند روی گرده ی من

تبر به دوش کزو زخم مشترک داریم
چه کرد با رفقای سیاه چرده ی من ....

ببین به ریش من دل شکسته می خندند
مترسکان سیه روز دل سپرده ی من

اگر چه پیر و زمینگیری ای رفیق ! بیا
به دستگیری جالیز آب برده ی من

به پای بوسی آتش تو نیز خواهی رفت
غمت مباد رفیق تبر نخورده ی من!

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:53 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:53 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم 
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم

چون شانه دست در سر زلف تو می زنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم

من خواب دیده ام که تو از راه می رسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم

من چارده شب است به این برکه خیره ام
شاید از آب قرص قمر در بیاورم

در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب
خود را مگر به شکل سحر در بیاورم

من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده ام
از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم

ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو
از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:52 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 دلم گرفته هوای بهار کرده دلم 
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم 

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم 

بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم 

به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم 

کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم 

بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم.

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:51 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 


به تو خواهم رسید آیا؟
نمی دانم،  
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید

به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"

درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریه‌های ابر می ساید

از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید

*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید...

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4   5      >
قالب : پیچک