سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله



شعر می گویم و گُه روی ورق می آید
از همه زندگی ام بوی عرق می آید
خواب خوش بودم و سردردِ پس از بیداری ست
عاشقی چیز قشنگی ست... ولی تکراری ست
چشم بی حالم در کاسه ی خون افتاده
رختخوابم جلوی تلویزیون افتاده
ریشه ام سوخته و کهنه شده ته ریشم
نیستی پیشم و بهتر که نباشی پیشم    !!
زنگ من می زندت با هیجان در گوشی
باز هم گم شده ای در وسط خاموشی
خسته ام مثل در آغوش کسی جا نشدن
خسته ام مثل هماغوشی و ارضا نشدن
بی تفاوت وسط گریه شدن یا خنده
می کشد سیگاری یک شبح بازنده
بی هدف بودم در مرثیه ی رؤیاهام
ناگهان یک نفر آهسته به من گفت   :
«سلام... »
چشم وا می کنم و پیش خودم می بینم:
دختری تنها بر صندلی ماشینم
خسته ام از همه کس، از همه چیز از من و تو...
دخترک می گوید زیر لب، آهسته:برو...



 



نوشته شده در پنج شنبه 93/12/21ساعت 9:27 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک