زمزمه های یک شب سی ساله

    

   این روزها که می گذرد در انتظار مرگ

من بی قرار مرگ و دلم بی قرار مرگ


راضی به مرگ خویشم و مرگم نمی رسد

حیران حیرتم من از این کار و بار و مرگ


تریاک عشق نیز علاجم نمی کند

باید کنار بیایم با زهرِ مارِ مرگ


دیگر گذشته از من و دل، مستیِّ زندگی

هر دو فتاده به کنجی، هر دو خمار مرگ


از دست ظلم های فراوان زندگی

باید پناه ببرم من به غار مرگ


شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم

راهی نمانده برایم جز انتظار مرگ



نوشته شده در شنبه 92/9/30ساعت 6:34 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک