سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت


و دستهای سپیدش


 که بازتاب رفاقت


 و نرمخند لبانش نگاه می کردم


 و گاه گاه تمام صورت او را


صعود دود ز سیگار من

کدر می کرد


 و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم


در آن دقیقه که با من
 نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن

بود
 و رنج من همه از درد خود نهفتن بود


سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید


 از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت


و نرمخنده نشکفته


بر لبش پژمرد


 و روی گونه گلگونش را


 غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد


توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار


تمام تاب و توانم رهیده بود از تن


اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را


چهبارها که به طعنه شنیده بود از من


توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟


که این جداییم از او نبود از خود بود

 
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 6:7 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک