زمزمه های یک شب سی ساله
شب بود؛ رهاندم قلم بستة خود را
تا شرح دهم حال دل خستة خود را
گفتم: دل من! فرصت پرواز سرآمد
گریید و نشان داد پر بستة خود را
هستیش پی نیستی هیچ کسی نیست
خشخاش که خشکانده خودش هستة خود را
گفتند خدا مشتری قلب شکسته است
من بند زدم چینی نشکستة خود را
مسجد نشده دعوی مکه شدنم بود
بردم به هوا بقعة برجستة خود را
رفتم وسط کلّهبازان و عقابان
پرواز دهم جوجة نورَستة خود را
بر من بِوَز و بگذر و بگذار بخوانم
خوشزخمه زدی زخم زبانبستة خود را
بگذار که تا صبح هزار و یکمین شب
خود قصه کنم غصّة پیوستة خود را ...
اینقدر مکن با دل من دشمنی، ای دوست!
چاقو نشنیدم بِبُرد دستة خود را
نوشته شده در یکشنبه 92/2/29ساعت
4:40 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |