سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

کمی بدم نمی آید که روسری باشم

به روی شانه ی غمگین مادری باشم

سپس بلغزم و بر زانویش بیارامم

و چند لحظه ی کوتاه دختری باشم

که خسته ام و حواسم پر از نگاهی گنگ

به سوی در وَ به فکر برادری باشم

که سال هاست تفنگم گلوله می خواهد

نشسته ام که نگهبان سنگری باشم

بدان امید که روزی تنم به رقص آید

بلند بال گشایم ، کبوتری باشم

که در افق بپرم از غروب بالاتر

طلوع روشن خورشید دیگری باشم

 

کمی بدم نمی آید که عاشقم بشوند

وَ نقل محفل آمال هر سری باشم

شبیه یک غزل ناب ساکت و مغرور

نگین یشمی اشعار دفتری باشم

دوباره رشد کنم عاشقانه تر بپرم

فرشته ای بشوم همچنان پری باشم

سپس بدم نمی آید دوباره برگردم

وَ روح خسته و تنهای پیکری باشم

بدان امید که : « زنده است ، زنده می ماند ... »

درون بستر خود باز بستری باشم

به روی زانوی مادر کنار ِ خستگی اش

نگاه خیره و مبهوت بر دری باشم

وَ شادیم همه جا را دوباره پر کند و

شروع روشنی چشم خواهری باشم

که چین صورت مادر به بوسه بردارم

برای پیری موهاش روسری باشم


نوشته شده در چهارشنبه 91/12/2ساعت 7:6 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک