زمزمه های یک شب سی ساله
بخوان! با لهجه ات حسّی عجیب و مشترک دارم به دست آور دل من را چه کارت با دل مردم! دلیل دل خوشیهایم! چه بغرنج است دنیایم! بیا این بار شعرم را به آداب تو می گویم غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
به یک پلک تو می بخشم تمام روزها و شبها را
که تسکین می دهد چشمت غم جانسوز تبها را
فضا را یک نفس پر کن به هم نگذار لبها را
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
چرا باید چنین باشد؟ ... نمی فهمم سببها را
که دارم یاد می گیرم زبان با ادبها را
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
نوشته شده در جمعه 91/11/20ساعت
1:7 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |