زمزمه های یک شب سی ساله
بشکنه دستِ رُستم بشمار ! بتّرکه اون چشمی که بشمار ! قلم بشه اون قلمی که واسه سکه بشمار ! آهای ! پهلوونا ! بشمار ! آخ که چه حالی داره ! آخ که چه حالی داره ! آخ که چه حالی داره ! زندگیْ دلْدلِ همین همینهاس ! آقا ! اجازه !
که خنجر از پُشت زدنُ رَسمِ پهلوونی کرد !
بُردنِ سهرابُ ندید !
پهلوونْنامه نوشت !
یه عُمر تو زورخونهها زورِ بیخود زدین !
نامردِ اون کسی که از خجالتِ این جماعت آب نشه !
چِش به راهِت باشم ،
بارون بیاد ،
تو نیای و من
خیسِ خیس
تمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُ?
پیاده گَز کنم ،
خودمُ به خونه برسونمُ
از گِلُ شِلِ روی کفشام
بفهمم که چقدر دوسِت دارم !
چِش به راهِت باشم ،
بارون بیاد ،
تو هَم بیای و من
دست تو دستِ تو
تمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُ
پیاده گَز کنم ،
بعد خودمونُ به نیمکتِ پارکِ پَرتِ بَرِ اتوبانْ برسونیمُ
تو از برقِ توی چشامْ
بفهمی که چقدر دوسِت دارم !
همین خیالا ،
همین آرزوها ،
همین خوشْباوَریا ،
همین اومدْ نیومد کردنا...
یه سوال داشتیم :
ما کلاس اوّلیا
که هَر روز تو مراسمِ صُبگاه
دَه تا زنده بادُ مُرده باد میگیم ،
وقتی بزرگ شُدیم
میتونیم آدمای دیگه رُ دوس داشته باشیم ؟
قالب : پیچک |