سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

وقتی در آغوشم بودی

 



قطره اشکی بر گونه ات لغزید


خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم

اما...! اما، آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ...

آشنا بود...؟ یادم آمد....!

آن هنگام که خداوند تو را می آفرید

خاک تو را با اشکهای من سرشت، راستی به گونه های

خیس من نگاه کن، اشکهای من برای انگشتان تو آشنا نیست!

 


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:43 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک