سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

تقدیم به چراغ راهم استادم خانم دکتر نجفی

."

هیچ کس جز تو نخواهد آمد
هیچ کس
بر درِ این خانه نخواهد کوبید
شعله یِ روشنِ این خانه
تو باید باشی
هیچ کس جز تو نخواهد تابید
سروِ آزاده یِ این باغ
تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد رویید
چشمه ی جاریِ این دشت
تو باید باشی
هیچ کس چون تو نخواهد جوشید
باز کن پنجره،
صبح آمده است
در این خانه یِ رخوت بگشای
باز هم منتظری؟!
هیچ کس بر درِ ِ این خانه
نخواهد کوبید
و نگوید: «برخیز
بامداد است و بهار آمده است
خانه
خلوت تر از آن است
که می پنداری
سایه
سنگین تر از آن است
که می پنداری
داغ
دیرین تر از آن است
که می پنداری
باغ
غمگین تر از آن است
که می پنداری
ریشه ها می گویند:
«
ما تواناتر از آنیم
که می پنداری»

***
هیچ کس جز تو
نخواهد آمد
هیچ بذری بی تو
روی ِ این خاک
نخواهد پاشید
خرمنی کوت نخواهد گردید
هرکجا چرخی
بی چرخشِ تو
هرکجا چرخی
بی چالش و بی خواهشِ تو
بی تواناییِ اندیشه و عزمِ تو
نخواهد چرخید
اسبِ اندیشه یِ خود را
زین کن
تکسوارِ ِ سحرِ ِ جادّه
تو باید باشی
و خدا می داند
که خدا می خواهد
تو خود آنی باشی،
بر پهنه یِ خاک

نازنین!
داسِ بی دسته یِ ما
سال ها
خوشه یِ نارسته یِ بذری
برچید
که به دستِ پدرانِ ما
بر خاک نریخت

***
کودکانِ فردا
خرمنِ ِ کشته یِ امروزِ ِِ تو را
می جویند
خواب و خاموشیِ امروزِ تو را
در حضورِِ تاریخ
در نگاهِ فردا
هیچ کس بر تو
نخواهد بخشید

***
باز هم منتظری؟!
هیچ کس بر درِ این خانه
نخواهد کوبید
و نگوید «برخیز
بامداد است و بهار آمده است

***

تو بهاری
آری!...
خویش را باور کن!...


نوشته شده در چهارشنبه 91/11/4ساعت 6:55 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک