سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

هی می دوم به سوی قلب تو بی وجدان

وباز پرسه میزنی انگار بی نشان

 

مرا به حق دو چشمی که باد می داند

دوباره اشک میچکد بدتر از طوفان

 

و بغض ها می شکنند پشت هم ومن

که فکر می کنم این جهان همان زندان

 

همین دو روز پیش توی دکه ام بودو

خرید شعر مرا چه ساده و ارزان

 

و روز بعد دوباره آمدو من گفتم

غزل تمام شد غزل نمانده آقا جان

 

ولی به خدا دست های ما جدا بودو...

شما که باورتان هم نمی شود سروان

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:22 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک