سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

آقا بیا و یک سر سوزن...یواشکی
من را ببوس در ته معدن...یواشکی


در می روم به نیمه اسفند ماه پیر
از خاطرات مبهم بهمن یواشکی


این روزها که پشت سرم حرف می زنند
این عابران ساده و کودن...یواشکی


از دختری که خیره شد از پشت شیشه ها
به چشم های آبی و روشن...یواشکی


از دختری که روی تنت راه می رود
و می مکد دوباره و عمداً...یواشکی


دست تو را گرفته به دستان کوچکش
در تو خلاصه می شود این زن...یواشکی


چیزی نما نده است به جز قلب خط خطی
اصلا بزن دوباره و بشکن...یواشکی


من را ببخش دست خودم نیست خوب من
سر می کشم به قلب تو گاهاَ...یواشکی!
 


نوشته شده در شنبه 91/4/31ساعت 4:51 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

قالب : پیچک