زمزمه های یک شب سی ساله
حلول گریه و خنده بهوقت هقهق در دلی که ”شبشدنش“ را نمیشود برداشت
سکوت عقربه در بیستوپنجم آذر
کسی که آمدهبود از سفر مرا هلداد
به سمت هرچه نرفتن،به سمت هرچه سفر
قدمقدم به سراشیب سینهام غلطید
و پردههای دلم را کشید تا آخر
چنان که حلشدهبودم درون شیرینش
که مثل قهوهی گرمی بنوشمش تا سر
سپرده گوش چپش را به صحبت خنجر
دلی شبیه کبوتر سپید-ها-مردم
به آنطرفتر از این شعر میشود پرپر
*
تمام عمر قفس بود و روزنی حالا
قفس شکسته و مانده کبوتری بیسر
دلی شکسته وتنها،نگاه!سوت قطار
غریبهای،چمدانی،مسافریدیگر
نوشته شده در شنبه 91/4/31ساعت
4:48 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )
قالب : پیچک |