زمزمه های یک شب سی ساله
· خدا می توانست مردی بسازد که بعد ازتو در غربتش جان بگیرد
و او می توانست یک سنگ باشد دگرگون شود شکل انسان بگیرد
خدا می توانست اصلا ً نباشی خدا می توانست عاشق نباشم
به جای تو یک برف می آمد و من سراغ تو را از زمستان بگیرد
خدا می توانست اصلا ً همین طور همین طورباشم که او آفریده است
ولی آخر قصه تغییر می کرد که یک داستان، خوب پایان بگیرد
تو می شد که اصلا ً نیایی به این شهر ، و من نیز در این خیابان نباشم
خدا نیز از ابتدا می توانست که این کوچه را از خیابان بگیرد
خدا می تواند جهانی بسازد که این مرد اصلا ً به دنیا نیاید
خدا می تواندخدا می تواند به این روح پیچیده آسان بگیرد
پس از قرنهایی که بر من گذشته است و فرسنگ ها دور هستی از این شهر
پس ازتو نمی خواهد این مرد دیگر در این شهر دلگیر باران بگیرد
غروب است و دست خودش نیست دیگر ، همان حلقه هایی که در چشم خود داشت
و حالا همین مرد تصمیم دارد برای زن و بچه اش نان بگیرد
قالب : پیچک |