سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

-هر چه دارم مال تو

خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو

هر چه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو

 

صد دو بیتی صد غزل دارم و حتی یک بغل

شعرهای خوب نیمایی تمامش مال تو

 

ضرب و آهنگ غزلهایم صدای پای توست

این صدا ی پای رویایی تمامش مال تو

وسعت آرام اقیانوس آرام دلم

ای پری خوب دریایی تمامش مال تو

خوب یادم هست گفتی عشق یک بخش است عشق

بخش کردم عشق یکجایی تمامش مال تو

هر سه حرف عشق مثل تو پر از زیبایی اند

حرفهای پر ز زیبایی تمامش مال تو

عشق من عشق زمینی نیست باور کن عزیز

عشقم این عشق اهورایی تمامش مال تو

 

باز هم بیت بد پایان شعرم مال من

بیتهای خوب بالایی تمامش مال تو

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:17 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


محمد علی بهمنی
چگونه؟

چگونه هم نباشم با شما خوبان و هم باشم
که می­میرم اگر یکدم دم بی­بازدم باشم


نبودن یا نه؟ بودن مسأله این نیست می­خواهندـ
که من هم گاهگاهی در حواشی بیش و کم باشم


و می­خواهند نه ، حتی زبانم برنمی­تابد
مبادا بیش از این شرمنده خون قلم باشم


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:14 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

و واژه شکل گلی سرخ شد... معطر شد
و خانه باغچه شد... باغچه مکرر شد


و عطر آنچه گل سرخ، شهر را پر کرد
و کوچه‌های جهان باغهای قمصر شد


و واژه، حوض حیاطی که کاشی آبی
که چند ماهی قرمز در آن شناور شد


و ماهیان همه مانند خون لخته شدند
که هر کدام پرید آسمان کبوتر شد


یکی، شبیه جسد پاره‌های سربازی
که باد می‌زندش سمتهای دیگر شد


یکی دو چکمة پاره، دو استخوان تهی
دو چشم خیس نشسته به کوبة در شد


یکی شبیه دلی شد ـ دلی مچاله‌شده ـ
میان آینه پاشید، شکل دختر شد


و واژه باز گلی شد... گلی که پرپر شد
و واژه پیرترین شد... شکست... مادر شد


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:12 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

مصطفی جوادی

به گوش شب بخوان امشب تمام ماجرایم را
بخوان تا بشنود مرغ شبانگاهی صدایم را


من از یک راه بی‌‌برگشت، از یک شهر می‌آیم
که گم کردم درون کوچه‌هایش رد‌ّ پایم را


مرا بیرون ببر از این خیابانهای طولانی
که دلتنگم کنار چشمه‌های روستایم را


بیا تا زود بگریزیم کز این شهر دلگیرم
فقط آهسته‌تر تا من بپوشم گیوه‌هایم را


برایم نی بزن چوپان! که شب سنگین و یلدایی‌ست
بزن تا لحظه‌ای پیدا کنم دردآشنایم را


مپرس از من چرا بر روستایت باز می‌گردی
بیا در راه می‌گویم برایت ماجرایم را


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:11 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ایلشن جلاسی
انجیرزار وحشی و رویایی! این پست‌فطرتان هم‌آغوشت
آواز سکربار تو را کشتند، تو ماندی و ترانة خاموشت


تو ماندی و دو چشم تسلی‌بخش، جسمی به خاک‌مانده و نورانی
شمشیرهای آخته در قلبت، مشتی حریر سوخته تن‌پوشت


تو چون خدایگان اساطیری آرام خفته بودی و ترسایان
کفتارسا به ولوله می‌بردند آب مقدس از تن مدهوشت


اما من انتقام صدایت را یک روز می‌ستانم از این مردم
فردا دو بال نقره‌ای و بی‌وزن کم‌کم طلوع می‌کند از دوشت


آن روز تو به هیئت خورشیدی از باتلاق هاویه می‌رویی
و چشم‌های خستة من پیداست در لابه‌لای گیسوی مغشوشت


باران دوباره بذر می‌افشاند، نارنج‌های دامنه می‌رویند
دستان زخم‌خوردة آزادی فو‌ّاره می‌زنند از آغوشت


از دور می‌درخشی و می‌آیی، پروانه‌های پیرهنت در باد
ماهی بلند بسته به گیسویت، آویخته ستاره‌ای از گوشت


می‌بینمت که خفته‌ای و باران بر پوست ظریف تو می‌لغزد
سر می‌نهم دوباره به آرامی بر شانه‌های زخمی و مخدوشت


انجیرزار وحشی و رؤیایی! بر بسترت بخواب که فردا صبح
این قصه‌ها، من و همة غم‌هات، ناگاه می‌شوند فراموشت


انجیرزار وحشی و رؤیایی! این پست‌فطرتان هم‌آغوشت
آواز سکربار تو را کشتند، تو ماندی و ترانة خاموشت


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:10 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

گمان کنم که خدا هم مرا رها کرده‌‌ست
که از تو این منِ دیوانه را جدا کرده‌ست
تو را به شادی و احساس آشنا، اما
مرا به بی‌کسی و درد مبتلا کرده‌ست
چقدر این دل بیچارة پ‍ُر از دردم
برای آمدن تو خدا‌خدا کرده‌ست
شبی کنار غزل‌ها به عکس تو گفتم:
ببخش بر دل ِ زخمی اگر خطا کرده‌ست
ببین که زخم غزل‌ها به سینه‌ام رویید
ببین که زخم دهانی دوباره واکرده‌ست
چرا یکی ز عزیزان ما نمی‌فهمد
که کنج این دل دیوانه عشق جا کرده‌ست
چقدر فاصله بین من و تو افتاده‌ست
که عشق نام عزیز تو را «شما» کرده‌ست
برای سردی دستان دختر زرتشت
دوباره آتش سرخی دلم به پا کرده‌ست
و لابه‌لای غزل‌های زخمی‌اش هر شب
به گریه شاعر غمگین‌، تو را صدا کرده‌ست
بیا عزیز دل کودکم نمی‌داند
که بادبادک او را چه‌کس هوا کرده‌ست


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پیام تو را نیاوردست


بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نباید از این رهگذار گفته شود


خبر تو را - نه تو آن را - به یاد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
                 ***
ببند پنجره ها را برو بگیر بخواب
نخواستی شب دیگر دوباره دیر بخواب
 
تمام این همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سیر بخواب
 
چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از این دست سر به زیر بخواب
 
چقدر چشم به راهی ? چقدر بیداری
تو را به پیغمبر - هان - تو را به پیر بخواب
                     ***
بخواب پوپک من دست از خیال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش
 
یکی برای من اینجا که زود تر برسم
یکی برای خود آنجا به شکل دال بکش
 
به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش
 
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
 
«
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
                      ***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
میان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:5 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

مامان بانو 

شبیه منقلی هستم درونم شعله های تب
که با هر شعله میرقصند مار و افعی و عقرب

نمیدانم چه تقدیریست بر پیشانی این لب
که دارم غصه های خورده را قی میکنم هر شب

مامان بانو اسیر چنگ چشماتم چرا ماتن
دو تا نیلوفر آبی که تو تالاب پلکاتن

عروسیه مامان بانو ولی تالارشون گوره
منم دامادشو رختم کفن با عطر کافوره

هوا سرده صدای ضجه ی بارون میاد بیرون
درو وا کن بذار بارون بیاد تو سردشه بارون

تو مغزم مورچه ها با هم شرو کردن به را رفتن
زمین داغه یکی زیر زمینو کم کنه لطفا

برای استخونام در گذاشتن رو به هم بازن
گمونم مورچه ها از استخونام برج میسازن

عجب باهوشه این مورچه پیانو ساخته از دنده
برای سیم گیتارش رگای قلبمو کنده

داره از مرز سنگ قبر بیرون میزنه دودش
الان میریزن اینجا من با وحشت میگم این بودش ...

... که!راستی تو کدومی ؟ سیب یا حوای افسرده
یا زالو بودی انداختم تو این رگهای خون مرده

کدوم آدم کدوم حوا؟ فریب مار و سیب بسه
بوی کافور و الرحمن میدم امن یجیب بسه

مامان بانو حواست هس؟ زمستون رگ به رگ میشه
صدای وق وق تحویل ساله سال سگ میشه

سر جدت سر خاکم دیگه هفت سین نچین بسه
دیگه سرسام گرفتم تو یه سفره چند تا سین بسه ؟

تو گوشم دنگ دنگ ساعت دیوار میپیچه
به جون هر دومون حس میکنم دیوار میپیچه

داره از لا به لای آجرا گل میزنه بیرون
یه جفت چشم از دل تیر آهنا زل میزنه بیرون

ببین آئینه رو با تنگ ماهی لب به لب کرده
داره هذیون نشون میده مامان آئینه تب کرده

صدای قل قل از تنگ بلوره عشق نامرده
دمای آب بالا اومده ماهی رو قی کرده

مامان بانو کسی اشکای ماهی رو نمیبینه
سیاهی میره چشماش و سیاهی رو نمیبینه

دلش خونه چشاش تنگ بلوره ماهی قرمز
رو پولکهاش تماما جای توره ماهی قرمز


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:3 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


قصهِ‌ پاییز


انگار باز قصهِ‌ پاییز دیگریست‌
پایان‌ داستان‌ غم‌انگیز دیگریست‌


بانگ‌ عزا به‌ پا شده‌ شاید درون‌ من‌
آغاز حکمرانی‌ چنگیز دیگریست‌


جغرافیای‌ چشم‌ من‌ امروز ابریست‌
در پیچ‌ و تاب‌ بارش‌ یکریز دیگریست‌


بین‌ من‌ و تو فاصله‌ ظلمی‌ بزرگ‌ بود
تقدیر هم‌ ستمگر خونریز دیگریست‌


وقتش‌ رسیده‌ است‌ خداحافظی‌ کنیم؟!
این‌ انتهای‌ مرگ‌ برانگیز دیگریست‌


مردم‌ در این‌ خیال‌ که‌ عاشق‌ نبوده‌ایم‌
اما حکایت‌ من‌ و تو چیز دیگریست‌
دستان‌ خالی‌ من‌ و چشمان‌ خیس‌ تو...
انگار باز قصهِ‌ پاییز دیگریست!

ببند پنجره ها را که شب هوا سردست
نگو که باد پیام تو را نیاوردست


بنا نبود خبر بی گدار گفته شود
خبر نباید از این رهگذار گفته شود


خبر تو را - نه تو آن را - به یاد آوردست
به باد می رود آن را که باد آوردست
                 ***
ببند پنجره ها را برو بگیر بخواب
نخواستی شب دیگر دوباره دیر بخواب
 
تمام این همه شب را نخفته ای تا صبح
تمام روزنه ها را ببند و سیر بخواب
 
چگونه نام مرا سر بلند می کردی
شبانه ای هم از این دست سر به زیر بخواب
 
چقدر چشم به راهی ? چقدر بیداری
تو را به پیغمبر - هان - تو را به پیر بخواب
                     ***
بخواب پوپک من دست از خیال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش
 
یکی برای من اینجا که زود تر برسم
یکی برای خود آنجا به شکل دال بکش
 
به روی شانه من کوزه ای بزرگ بذار
به پای چشم خودت چشمه ای زلال بکش
 
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
 
«
ز گریه مردم چشمم نشسته در خونست
ببین که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
                      ***
بخواب حوصله ها وقت خواب تنگ ترند
میان خواب ولی قصه ها قشنگ ترند
 


نوشته شده در جمعه 91/6/3ساعت 2:23 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

دقیقه‌های بدون تو نفرت انگیزند
و درد، بر در و دیوار خانه می‌ریزند


شکوفه‌های درختان خانه هم انگار
بدون تو‌، همه در انتظار پاییزند


دو چشم منتظر من چرا نمی‌فهمند

که باید از تو و چشمان تو بپرهیزند؟


چقدر نبض دلم تند می‌زند‌، انگار
تمام ثانیه‌ها از سکوت لبریزند


و لحظه‌ای که تو باید می‌آمدی هم رفت
نشد اهالی اینجا ز شوق برخیزند


نشد من و تو برای همیشه ما باشیم
نشد نگاه من و تو به هم در‌آمیزند
???
تمام روز بدون هدف در این فکرم
که لحظه‌های بدون تو نفرت‌انگیزند...


نوشته شده در جمعه 91/6/3ساعت 2:21 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4      >
قالب : پیچک