سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 


حرف آخـــــر !


می گویم اینها را برای بار آخر

بانوی "بی من"ها و "شب"های مکرر

بانوی این سرگیجه ی شیرین و مسموم

دیگر نمی خواهم بمانی توی این سر !

بانو ببین فرسایش نبض تنم را

دلضربه های خامش مردی که دیگر

تا موسم باریدنش چیزی نمانده

تا ازدحام ابر های سردِ باور

بانو به عاشق بودنم می خندی اما

ای کاش می دیدی چه آتشها که در سر ...

می پرورانم ؛ می زنم آتش به هستیم

و جرعه جرعه می کُشم خود را به ساغر

می شد نباشم اینک این جایی که هستم

می شد نباشد قلب من از کینه پرپر

تنها اگر یک لحظه چشمت مال من بود

با آن همه رنگ غریب و سایه در بر

تنها اگر چشمان تو ... نه ! این زیاد است

تنها اگر نیم ِ نگاهت ؛ آی دخنر

اما نمی خواهم که این جوری بمانم

تا حد کافی بوده فکرت نفرت آور

دیگر نمی خواهم صدای من بلرزد !

وقتی که تو از دور می آیی به اینور

وقتی که می دزدی نگاهت را نمی خوام

دلضربه های من شود چندین برابر

بانو ؛ جوابم از تو تنها این سکوت است؟

باشد ؛ تمامش می کنم این بار یکســــــر

" بانوی مغرور و حســود و بی لـیاقت

دیگر نمی خواهم شما را ؛ حرف آخــر! "



نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:56 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

-مادر

 

پژمرد در آیینه یک گل مادر من بود

فصلی که رفت از عمر فصل آخر من بود

 

در خشکسال عشق دور افتاده ام مردم

از مهربان رودی که نصف دیگر من بود

 

از او فقط پژمردگی در خاطرم باقی ست

مثل گل خشکی که لای دفتر من بود

 

امروز سردم قطبی ام یلداییم هر چند

خورشید روزی مشتی از خاکستر من بود

 

قندیل یخ گشتم شکستم روی پای خویش

در خود شکستن گر چه دور از باور من بود

 

 

-سرشار

 

من امشب از دو بیتی از غزل از گریه سر شارم

سرم را می گذارم باز هم بر شانه ی تارم

 

پری های خیالم ناگهان در رقص می آیند

که تو شعر مجسم باز می آیی به دیدارم

 

دو زانو می نشینی روی زیر اندازی از چشمم

نگاهم می کند چشمی که عمری کرد انکارم

 

 

دل من گر چه چشم زخمی اسفندیار آخر

مگر من می توانم از نگاهت چشم بردارم

 

تو خواهی رفت و خواهم ماند با شعر و دو تار اما

به دندان پشت دستم می نویسم دوستت دارم

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:54 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ماند دیگر هیچ

 

شب ماند و طوفان ماند و دیگر هیچ

از خنده هایم یک رد پا ماند و دیگر هیچ

 

پاییز حتی سروها را نیز با خود برد

از باغ اسمی بی مسما ماند و دیگر هیچ

 

از آنهمه با موج همبستر شدن تنها

در خاطرم تصویر دریا ماند و دیگر هیچ

 

نام بردارهای من طوفان و دریا بود

با من فقط نامی از آنها ماند و دیگر هیچ

 

امروز هم در ابرهای سوخته گم شد

من ماندم و امید فردا ماند و دیگر هیچ


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:53 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

 

-مهمان سر زده

شبانه کیست که بی انتظار در زده است

درست حدس زدی اوست عشق آمده است

چقدر گفتمت اینقدر راه دور مرو

که او کنار همین کوچه باغ و دهکده است

چقدر گفتمت اینقدر راه دور مرو

که او کنار همین کوچه باغ و دهکده است

چقدر گفتمت از یاسها سراغ مگیر

که این نسیم پر از عطرهای گمشده است

همین پریشب خواب فرشته ای دیدم

که راهی این پسکوچه های جن زده است

اجاقی از دلت و چلچراغی از چشمت

بیافرین که شب واپسین غمکده است

چقدر حرف زدم آه پاک یادم رفت

بدون شک او در انتظار یخ زدن است

برهنه پا سوی در می شتابم اما آه

فقط شب و طپشی گنگ ....بس که در زده است

صدا ز در نه ز قلب شکسته ی ما بود

که حال خانه ی این میهمان سر زده است

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:50 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

در خواب میبینم

 

تو را چون آرزوهایم فقط در خواب میبینم

تو را تنها ترین همسایه ی سهراب می بینم

 

تو را وقتی که شعرت را برای آب می خوانی

شبیه ماه و دریا را ز تو بیتاب می بینم

 

شبانه بر سر سجاده با عشق علی در دل

تمام منطقت را منطق محراب می بینم

 

تو چون رودی خروشیدی به دریا ها سفر کردی

من مرداب دریا را فقط در خواب میبینم

 

-چرا از خودت نمی گویی

 

دلم گرفت چرا از خودت نمی گویی؟

برای خاطر ما از خودت نمی گویی؟

 

تمام شعر به این نکته فکر می کردم

که هیچ وقت شما از خودت نمی گویی

 

چرا فقط به تماشا نشسته ای ما را

شبیه آینه ها از خودت نمی گویی

 

مگر تو بعد نمازت دعا نمی خوانی ؟

و در دعا به خدا از خودت نمی گویی

 

گمان کنم که دعاهای هر نمازت هم

برای ماست شما از خودت نمی گویی

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:47 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

 

چطور است

صدایت می زنم تنها چطور است؟

غریبی در دل دنیا چظور است ؟

 

بیا یک شب برایت حرف دارم

ببین حال دلم شبها چطور است

 

تو ای موعود رستاخیز جمعه ؟

بگو طوفان این دریا چطور است

 

کجا هستی بگو تا من بیایم

ببینم آخر دنیا چطور است

 

شبی سمت تو می آیم ستاره

همین فردا همین فردا چطور است

 

-فعلا خدا نگهدار

از چشم تو می افتم لطفا مرا نگهدار

در گوشه ای همین جا دور از صدا نگه دار

 

حرکت نکرده بودی گفتی که راه دور است

این درد مشترک نیست ؟گفتم چرا نگه دار

 

در شهر کوچک ما سهم همه غریبی است

سهم مرا از این بین آن لا بلا نگه دار

 

من هدیه ای ندارم غیر از دلی شکسته

یک عمر پیش من بود یک شب شما نگه دار

 

می خواستم برایت شعری بگویم اما

مادر مرا صدا کرد فعلا خدا نگه دار

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:47 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

-چه سخت می گذرد

 

گفتی چقدر ساده و ناشی سروده ام

گفتم قبول ،شاعر خوبی نبوده ام

 

دلگیر می شوی که بگویم من از نخست

از ابتدای راه تو تاریک بوده ام

 

دیگر به حرف آینه ها دل نمی دهم

از بس که سنگ بتکده ها را ستو ده ام

از من سوال کن که بگویم معاد چیست

من لب به بحث رویش فردا گشوده ام

 

از بس غزل برای تو گفتم دلم گرفت

این بار یک سپیده برایت سروده ام

من با چشمهایت زندگی می کنم

راستی

این روزها زندگی چه سخت می گذرد

 

 

-گاهی می نویسم

 

این نامه را با عذر خواهی می نویسم

وقتی دلم تنگ است گاهی می نویسم

 

 

بی شعر طی شد روزگاری سخت حالا

بعد از گذشت چند ماهی می نویسم

 

 

 

در نا مه ای که پیش از این دادی برایم

پرسیده بودی از چه راهی می نویسم ؟

 

 

گفتم که نازک دل شدم در شهر غربت

با هر سکوت و هر نگاهی می نویسم

 

با اینکه شاعر نیستم مانند سابق

اما تو تا وقتی بخواهی می نویسم


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:46 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

 

-در تولد شعرم

دست مرا بگیر که محکم بایستم

یک لحظه در تولد شعرم با یستم

 

سخت است تا نفس بکشد روح من

آیا در این هوای پر از دم بایستم

 

می دانم از غرور خودم دور می شوم

بر روی پای خویش اگر هم بایستم

 

یک جاده بود پشت سرم رو برو چه بود

من قدرت گذشتن و رفتن نداشتم

 

 

 

این هم غزل بگیر ولی باورت بشود

اصلا خیال شعر سرودن نداشتم

 

 

-شاید شنیده اید

حرف و سکوت ساده ی مریم ،جنوبی است

با لهجه ای غلیظ ،که آن هم جنوبی است

 

شاید شنیده اید گلی در جنوب نیست

من هم شنیده ام گل مریم جنوبی است

 

در این شمال سرد به دنبال او نگرد

دوشیزه ی همیشه ی عالم جنوبی است

 

فریاد می کشد به امیدی که بشنوید

احساس بین شهر شما ،کم جنوبی است

 

پرسیده اند (مریم تنها کجایی است)

مثل ردیف ساده ی شعرم جنوبی است

 

وقتی که قبله رو به جنوب اتاق ماست

مریم که نه ،مسیر خدا هم جنوبی است

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

 

-دلم گرفت

دیشب دوباره از تو چه پنهان دلم گرفت

بران وزید سمت درختان دلم گرفت

 

یک عابر از حوالی شعرم عبور کرد

دستی تکان نداد و پس از آن ،دلم گرفت

 

دیدم تو از لجاجت شیطان گرفته ای

من هم برای غفلت انسان دلم گرفت

 

می شد برای لذت دنیا دروغ گفت

از دست این شقاوت انسان دلم گرفت

 

می خواستم که با تو کمی درد دل کنم

دیدم غزل رسیده به پایان دلم گرفت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/6/14ساعت 7:44 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

-دوستت دارم

شب بود در رویا نوشتم دوستت دارم

خورشید سر زد تا نوشتم دوستت دارم

 

در خواب و در بیداری آنشب تا سحر صد بار

بر جاده ی فردا نوشتم دوستت دارم

 

شب بود و هر کس می رسید از دشمنی می گفت

تنها همین تنها نوشتم دوستت دارم

 

با قایق تنهایی ام پاروزنان آرام

بر صفحه ی دریا نوشتم دوستت دارم

 

با واژه هایی مثل باران همصدای ابر

با لهجه ای زیبا نوشتم دوستت دارم

 

یک فصل عشق و مهربانی و غزل رویید

بر هر چه و هر جا نوشتم دوستت دارم

 

 

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/6/9ساعت 6:18 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4      >
قالب : پیچک