زمزمه های یک شب سی ساله

خوشا به حال زنی که دو چشم روشن داشت

نقاب و صورتکی دلربا تر از من داشت

خوشا به حال زنی که همیشه می خندید

و یک لباس پر از زرق و برق بر تن داشت

همان کسی که به جای سکوت و شعر و غزل

همیشه حرف قشنگی برای گفتن داشت

نه مثل من که فقط فن شاعری بلدم

هزار عشوه و صدها هزار تا فن داشت

خوشا به حال زنی که به جای من آمد

فقط به خاطر این که دو چشم روشن داشت...


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 6:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری

 

که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری

 

دلت می آید آیا از زبانی این همه شیرین

 

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری

 

نمی رنجم اگر باور نداری عشق نابم را

 

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیا ری

 

چه می پرسی ضمیر شعر هایم کیست آن من

 

مبا دا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری

 

چه زیبا می شود دنیا برای من اگر روزی

 

تو از آنی که هستی ای معما پرده پر داری

 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 6:48 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

تقدیم به استادم خانم دکتر نجفی که مثل چراغی فرا راه بود

در دیگران می جویی ام اما بدان ای دوست

اینسان نمی یابی ز من حتی نشان ای دوست


من در تو گم گشتم مرا در خود صدا می زن 

تا پاسخم را بشنوی پژواک سان ای دوست


در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من

سردی مکن با اینچنین آتش به جان ای دوست


گفتی بخوان خواندم اگر چه گوش نسپردی

حالا که لالم خواستی پس خود بخوان ای دوست


من قانعم آن بخت جاویدان نمی خواهم

گر می توانی یک نفس با من بمان ای دوست


یا نه تو هم با هر بهانه شانه خالی کن

از من من این بر شانه ها بار گران ای دوست


نا مهربانی را هم از تو دوست خواهم داشت 

بیهوده می کوشی بمانی مهربان ای دوست


آنسان که می خواهد دلت با من بگو آری 

من دوست دارم حرف دل را بر زبان ای دوست 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 6:47 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

-هر بار عزمی داشتم چیزی مرا ...

با هر بهانه در غزلهایم تو را تکرار خواهم کرد

با زنگ نامت این سکوت آباد را آبادخواهم کرد


نام تو را تا بام دیوار بلند شهر خوام برد

ز آنجا تو را بر خواب این خوشباوران آوار خواهم کرد


هر بار عزمی داشتم چیزی مرا از کار وا می داشت

اما قسم بر نام تو ان کار را این بار خواهم کرد


دیگر ندارم طاقت دلتنگی دور از تو بودن را

آری همین فردا همین فردا تو را دیدار خواهم کرد


هر جا که باشی در محاق ابرها و دره ها حتی

تا دیدنت هر راه ناهموار را هموار خواهم کرد


یکبار دیگر در تو ای آیینه ی باور نما خود را

می یابم و این خویش در تسلیم را انکار خواهم کرد


 

 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 6:43 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

هی ! شاعری که آینه قاب ات گرفته است

با من بگو دل ات به چه بابت گرفته است ؟

جرم ات چه بوده است که این سال های دور

حسی شبیه رنج و عذاب ات گرفته است

آرام بخش چشم کدامین پریش موی

تاثیر کرده است که خواب ات گرفته است ؟

مثل انار در جریان بودی و ... همین !

دست کدام حور از آب ات گرفته است ؟

 

زهری که روزگار به ما داد نوش جان !

هی روزگار تیره ! شراب ات گرفته است

 

ای شاعر مغازله ها ! بی خیال شو !

خودکار تازه غسل جنابت گرفته است

 


نوشته شده در دوشنبه 91/10/11ساعت 6:41 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3      
قالب : پیچک