سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

چشم بگشا ، بگریزان رمه ی آهو را 

شب دراز است، بریزان همه سو گیسو را


غنچه ی بسته ی من،بند قبا را وا کن 

تا پراکنده کنی عطر گل شب بو را


در دهان تو نهان است جهانی شیرین 

تلخ تلخم ، بگشا باز در کندو را


چشم تو چشمه ی زاینده، مگر ساخته اند 

با دو ابروی بلند تو پل خواجو را ؟

* * * * * * *

دیده دریا شده و صبر به صحرا رفته

خسته جانم، برسان بار خدایا "او" را


نوشته شده در شنبه 92/9/23ساعت 6:4 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

عزیزانم سلام

بچه ها وقت امتحانا دارد می رسد حواستون که هست  امیدوارم که اینگونه

 

باشه  به همه تون سلام می کنم  به دوستام به کسانی که فکر روز و شبهام

 

 

هستن به استادام  به هم کلاسیام به همه و همه دوستتون دارم


نوشته شده در شنبه 92/9/23ساعت 6:3 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

عزیزانم عذر خواهی می کنم اندگی گرفتاری داشتم دانشگاه و مدرسه وقت

 

امتحانات بچه هاست البته رسیدن امتحانا سرم شلوغه چن وقتی شعر

 

نذاشتم در عوض چن غزل گذاشتم لذت ببرید


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:23 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

بر شاخه ای نشستی و سیبم نمی شوی 

دلتـنـگ دســت هـای غریـبــم نمی شوی


در خوابـهای مـن کسـی از راه مـی رســد

تعـبـیــر خــوابــهـای عجیـــبم نمی شوی؟


بیمـــارم،آن چنــان که حریـفـت نمی شوم

بــی تابی ،آن چنان که طبیبـم نمی شوی


من کوهــم و تو کوهنــوردی که بــی گمان

قــربـانـی فــراز  و  نشیبـــم نـمـی شوی

* * * * * *

دستی شدم که گاه رفیـــقت نمی شوم

سیبی شدی که گاه نصیــبم نمی شوی

 


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:21 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

از تو مبادا دمی نگاه بچرخد 


خواه نچرخد زمانه ، خواه بچرخد


آن چه نچرخیده روزگار من و توست


کاش بچرخد – ولو سیاه – بچرخد


خانه چه تنهاست ، با خیال تو ای کاش


پاشنه ی در به اشتباه بچرخد


خانه چه تشنه ست ، در هوای تو ای کاش

چرخ دمی بر دهان چاه بچرخد


ماه بدون تو اشتباه بزرگی ست


کاش تو باشی و با تو ماه بچرخد


روز بیاید بدون تو که چه؟ ای کاش


مرکب او در میان راه بچرخد


حرف زدن با تو گفته اند گناه است


زندگی ام کاش با گناه بچرخد

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:20 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

شبی در هیات شاد آمدی ، غمگین مرا خواندی 


سبک بر شانه ی باد آمدی ، سنگین مرا خواندی


دلم اهل خراسان بود و چشمم رومی عاشق

تو از آن سوی دیوار بلند چین مرا خواندی

دلم دی بود و روحم بهمنی تنها ، تنم اسفند

تو از بالای کوهستان فروردین مرا خواندی


تو در من ریشه کردی ، با تو ایمانم معطر شد


تو در من گم شدی ، تا کفری عطر آگین مرا خواندی


تو در پیراهن من راه رفتی ، تنگ شد جانم


تو در ایمان من پنهان شدی ، بی دین مرا خواندی


شبی آدم شدم این گونه در دام تو افتادم


شبی شیطان شدی ، این گونه پاورچین مرا خواندی


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:20 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


و ردّ پای دلم را دوبـاره بــاران بــرد

 
دوباره گم ‎شده‎ام در هوای یک برخورد

دوباره لحظهء سرد غروب یک شاعر


و انتهای غزلهـــای ِخوبِ یک شاعر

سوای لرزش دستم، دلم و چشمانم


نشسته لـرزه به جان نهال ایمـانم

نشسته لرزه به جان خطوط این جاده


که خطّ رفتنِ او در مســــیر افتاده…

*
همان کبوتر شکاک پر، که دل دل کرد


مرا میان زمـیـــن و کلاغها ول کرد

همان که پنجره اش را به رویمان می بست


کمر به ریختنِ آبرویمان می بست.

همان که روسری اش را اگر تکان می داد


مرا به دست غزلهای ناگهان می داد

همان که – هی – به نگاهم کمی حواسش بود


اگر چه هوش و حواسش پیِ لباسش بود

همان که بیخود و بی جا بهانه می آورد


خراب چشم خودش را به جا نمی آورد.

…همان غریبه که چپ چپ نگاهمان می کرد


و با طلــــسم نگاهش سیا همـان می کرد

و یا مرا سر یک وعده آنقدر می کاشت


که شکـل تابلـوّ ایستــگاهمان می کرد


به هر خطای خود اقرار می کنم اما


بداستفـــاده ای از اشتباهمان می کرد

بـــــزرگ راه خوشیهای تا ابد بودیم ،


اسیر کوچهء بن بست آهمان می کرد...

اگر چه در سرمان آفتاب و گرمی بود


خیال یخ زدگی در کلاهمان می کرد

خلاصه عمر درازی مرا به بازی داد


همان غریبه که چپ چپ نگاهمان می کرد…

*
به این بهانه که تنگ است حجم آبادی


به این بهانه که سیرم از این دل عادی،

مهار برهء دل را به گرگهـــــا دادم


و از نگاه خودم تا همیشـــــه افتادم

و اشتباه من این بود زود دل بستم


به آن غریبه که عاشق نبود دل بستم…

کسی غروب مرا حس نکرد،حتی کوه


و درّه های پر از برف و از تگرگ انبوه

کسی غروب مرا حس نکرد دریا نیز


کسی غروب مرا حس نکرد
                                   جز پاییز



نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:19 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

تا می نشینم در غروب چشمهایت

حس می کنم معنای خوب چشمهایت

 

دیریست شهر خاطرات کهنه من

گردیده مدفون رسوب چشمهایت

 

وقتی که سر بر شانه هایم می گذاری

گل می کند احساس خوب چشمهایت

 

تسلیم چشمت می شوم با اینکه ای خوب

خوردم هزاران بار چوب چشمهایت

 

مرطوب کرده بیت بیت این غزل را

شرجی ترین شعر جنوب چشمهایت


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:19 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

می‌کند یک بهانه خوشحالم؛ هرچه باشد- بهانه‌ای تنها 

 

نتی از یک ترانه‌ی شیرین؛ بیتی از عاشقانه‌ای حتی

 

می توانم شنا کنم دیگر در خم رودخانه‌ای آرام

 

هم‌صدا با تمام ماهی‌ها؛ هم‌جهت با هزار و یک دریا

 

می گذارم که نور بی‌پروا وارد خانه‌ام شود هر روز

 

می زنم پشت گوش پنجره‌ها طره‌ی پرده‌های خلوت را

 

خلوتی که خودم بنا کردم روی این سنگ‌های لغزنده

 

روی تاری تنیده از حسرت روی بندی جویده از رؤیا

 

دیگر از آن عذاب وجدان‌ها خبری نیست خوب من خوش باش!

 

دستمالی بیار پاک کنم! کلّ آیینه‌های دنیا را

 

من نمی‌ترسم از خودم دیگر توی تنهاییِ هزار گِره

 

باز هم دوست می شوم با تو؛ با خودم مهربان‌ترم حالا

 

می‌نشید میان رگ‌هایم رخوت دلپذیر سیگاری

 

سایه‌گاه عزیز دستانی می رساند مرا به فرداها

 

مگر عقلم پریده باشد تا دست از زندگی بشویم من!

 

بعد جنگی که با خودم کردم؛ تو برایم غنیمتی   دنیا!


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:18 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

بین این مردمِ سـردرگمِ  سرماخورده 


دلم از گرمی رفتار خودم جا خورده

هرم ِگرم نفسم یخ زده است از بس که، 


شانه ام خورده بر این مردمِ سرما خورده

می روم گریه کنم غربـت پر ابرم را 


در دل سنگیِ خود، این دل تیپا خورده

و غرور شب این شهر نخواهد فهمید،


تا ابد قرعـه به نام شب یلدا خورده
*
کوچه ها را همه گشتم پیِ تو نامعلوم  !


کو؟ کدامین درِ لب تشنه شما را خورده ؟!


بر تهی دستی بی حد و حسابم بنگر


دست کوتاه من از دست تو منها خورده

 


نوشته شده در یکشنبه 92/9/17ساعت 5:17 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<      1   2   3   4      >
قالب : پیچک