سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

 

سَرت‌ُ بالا بگیر !
حتا اگه‌ این‌ همه‌ سایه‌ی‌ سَر به‌ زیر ،
آرزوهات‌ُ سَرسَری‌ بگیرن‌ !

سَرت‌ُ بالا بگیر !
حتا اگه‌ جوابش‌
یه‌ سنگ‌ باشه‌ وُ
یه‌ زخم‌ُ
چَن‌ تا بخیه‌ !

سَرت‌ُ بالا بگیر !
حتا اگه‌ بدونی‌ با این‌ کار ،
وَزنِش‌ چَن‌ برابر میشه‌ وُ
کم‌ کم‌ رو شونه‌هات‌ سنگینی‌ می‌کنه‌ !

سَرت‌ُ بالا بگیر !
آدمای‌ سَر به‌ زیر ،
بین‌ِ دو تا پاشون‌ پِی‌ِ آزادی‌ می‌گردن‌ !

سَرت‌ُ بالا بگیر


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:46 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

فضای خانه که از خنده های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می کشم! هوا گرم است

دوباره "دیده امت"، زُل بزن به چشمانی
که از حرارت "من دیده ام ترا" گرم است

بگو دو مرتبه این را که: "دوستت دارم"
دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است

بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سر خدا گرم است

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

به من نگاه کنی، شعر تازه می گویم
که در نگاه تو بازار شعرها گرم است


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا...
جوی و دو جفت چکمه و گل بود و ما دو تا...

وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت
تصدیق گفته های "هگل" بود و ما دو تا...

روز قرار اول و میز و سکوت و چای
سنگینی هوای هتل و ما دو تا...

افتاد روی میز ورقهای سرنوشت
فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دو تا...

کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان
در کوچه ساز و تمبک و کل بود و ما دو تا...

تا آفتاب زد همه جا تار شد برام
دنیا چقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،

از خواب می پریم که این ماجرا فقط
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


کفش چرمی - چتر - فروردین - خیابان شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابان شلوغ

می رود تنهای تنها، باز هم می بینمش
باز هم رد می شود از این خیابان شلوغ

اشک و باران با هم از روی نگاهش می چکند
او سرش را می برد پایین ... خیابان شلوغ

عابران مانند باران در زمین گم می شوند
او فقط می ماند و چندین خیابان شلوغ

او فقط می ماند و دنیایی از دلواپسی
با غمی بر شانه اش، سنگین... خیابان شلوغ

... ناودانها، چشمک خط دار ماشینهای مست
خط کشی، باران آهنگین، خیابان شلوغ...

او نمی فهمد، نمی فهمد فقط رد می شود
با همان انگیزه ی دیرین... خیابان شلوغ

کفش چرمی روبه روی کفش چرمی ایستاد

لحظه ای پهلوی من بنشین

خیابان خلوت است

 


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:44 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 


خورشید پشت پنجره ی پلکهای من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من

می ریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من

وقتی تو دل خوشی، همه ی شهر دل خوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من

تو انعکاس من شده ای ... کوه ها هنوز
تکرار می کنند تو را در صدای من

آهسته تر! که عشق تو جرم است، هیچ کس
در شهر نیست با خبر از ماجرای من

شاید که ای غریبه تو همزاد من باشی
من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:44 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


قلبت که می زند سر من درد می کند
این روزها سراسر من درد می کند

قلبت که... نیمه ی چپ من درد می کشد
تب کرده، نیم دیگر من درد می کند

تحریک می کند عصبِ چشمهام را
چشمی که در برابر من درد می کند

شاید تو وصله ی تن من نیستی، چقدر
جای تو روی پیکر من درد می کند

هی سعی می کنم که ترا کیمیا کنم
هی دستهای مس گر من درد می کند

دیر است پس چرا متولد نمی شوی؟
شعر تو روی دفتر من درد می کند

 

 


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:44 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

برگی زسر حسن وملاحت به زمین خورد

دیباچه رنگین صلابت به زمین خورد

آری به سراپرده اسرارالهی

یک قلب شکست وین شکسته به زمین خورد

 


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:43 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

هوای دفترم امشب هوای دلتنگی است
غرور و بغض و نیازم غریق یکرنگی است

دچار می شوم اینجا ... دچار یک غربت
تمام ثانیه هایم اسیر این جنگی است،

که در گرفته میان گریز و جا ماندن
در این هوای تمنا، چه جای دلسنگی است؟

بهانه های قدیمی هنوز بیدار
برای من که غرورم شکسته این ننگی است

نباید از تو بگویم ... نباید از تو بخوان
غرور لعنتیِ من دچار بیرنگی است

گذشته بودم و با خود خیال می کردم،
فقط تویی که هوایت هوای دلتنگی است

هنوز بعدِ فراقی که بین ما افتاد،
گمان ساده ی خامم به فکر همرنگی

به سوی خاطره هایی که از دلی سنگی است


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:43 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

وقتی در آغوشم بودی

 



قطره اشکی بر گونه ات لغزید


خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم

اما...! اما، آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ...

آشنا بود...؟ یادم آمد....!

آن هنگام که خداوند تو را می آفرید

خاک تو را با اشکهای من سرشت، راستی به گونه های

خیس من نگاه کن، اشکهای من برای انگشتان تو آشنا نیست!

 


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:43 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

تقدیم به بچه های کلاس 11 رشته ادبیات شهر پیشوای ورامین پردیس زینبیه

گمانم جاده ها خالی است از عابر

اینجا کسی راشوق رفتن نیست

سفر دلتنگ یاران است

وجاده غرق باران است

وعشق اکنون هراسان است دراین دلواپسین آرام طولانی

نگاه آشنایی کو؟

صدایی کو ؟

چشمان دلربایی کو؟

بهاری کو؟

وابری کو که بارد بر کویر گونه های سرد یخ بسته؟

دلم دلتنگ یاران است

نشان از عشق دارم من

ببین پا های خسته از سلوکم را سکوتم را

مرا اکنون تماشا کن

تماشایی شده این خاک بر سرتیر در چشم

تماشایی شده این بی نشان گم شده در نعره اعصار

آه از تو

چرا دیگر نمی خواهی تماشا کردنم را

دل شیدا برای عاشقی خون کردنم را

آه از قرنی که زنجیری چسان سرد بر دوپایم بست

چرا دیگر نمی خواهی مرا ای باورطولانی مشرق

چنانم خسته هر گز دیده ای

ای دیده را دیدار

چنینم زار

چنینم مانده وبیمار

چنینم گم شده در نعره اعصار

هر گز دیده ای آیا ؟عاشقی در بند پای خویش

جا مانده از جان خویش

تنها وسرگردان

هراسان

درنگاه خویش

هر گز دیده ای چون من تماشایی

تماشایم کن ای زیبا

تماشایی ترین احساس خود را برایت تحفه آوردم

ازشهری دورترازآبی آسمان تو

برایم نغمه ای احساس باش اکنون که بر گشتم

برایم آشنا باش میان این غریبستان

دلم دلتنگ یاران است

نگاهم غرق باران است


نوشته شده در جمعه 91/11/13ساعت 7:42 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
قالب : پیچک