زمزمه های یک شب سی ساله
در مدرسه از نشاط ما کردند از قدرت ارتباط ما کم کردند هر وقت که عشق به هم تعارف کردیم از نمره ی انضباظ ما کم کردند باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است محرم بر همکاران معلمم تسلیت باد حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم اخ تا می بینمت یک جور دیگر می شوم انقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو می توانم مایه ی گهگاه دل گرمی شوم خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش... هر چه من دیوانه بودم، ابنسیرین، بیشتر! کنار من که قدم میزنی هوا خوب است پر از پریدنم و جای زخمها خوب است برای حک شدن عشق در خیابانها به جا گذاشتن چند رد پا خوب است قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی» قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است نخند حرف دلم را نمیشود بزنم خیال میکنم اینجور جملهها خوب است بگیر دست مرا بشکنام بپیچانام دو تکهام کن و آتش بزن، بلا خوب است به هر کجا که مرا میبری نمیگویم کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح نگو: «تو» بیادبی میشود «شما» خوب است! در میان من و تو فاصله هاست گاه می اندیشم می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد که مرا زندگانی بخشد چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی و تو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای از زندگی من هستی دفتر عمر مرا با وجود تو شکوهی دیگر رونقی دیگر هست می توانی تو به من زندگانی بخشی یا بگیری از من آنچه را می بخشی من به بی سامانی ، باد را می مانم من به سرگردانی ، ابر را می مانم من به آراسته گی خندیدم منه ژولیده به آراسته گی خندیدم سنگ طفلی اما خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت قصه ی بی سر و سامانی من باد با برگ درختان می گفت باد با من می گفت : " چه تهی دستی مرد ! " ابر باور می کرد من در آئینه رُخ خود دیدم و به تو حق دادم آه ... می بینم ، میبینم تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی من به اندازه زیبایی تو غمگینم چه امید عبثی من چه دارم که تو را در خور ؟! هیچ ! من چه دارم که سزاوار تو ؟! هیچ ! تو همه هستی من هستی من تو همه زندگی من هستی تو چه داری ؟! .... همه چیز تو چه کم داری ؟! ...هیچ ! بی تو در می یابم چون چناران کهن از درون تلخی واریزم را کاهش جان من ، این شعر من است آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی راستی .... شعر مرا می خوانی ؟! نه .... دریغا ، هرگز باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی کاشکی شعر مرا می خواندی ! به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت کدر می کرد بود چهبارها که به طعنه شنیده بود از من چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ؟ خانه اش ویران باد ! من اگر ما نشوم ، تنهایم ! تو اگر ما نشوی ، خویشتنی ... از کجا که من و تو شور یکپارچگی را در شرق باز بر پا نکنیم ؟! از کجا که من و تو مشت رسوایان را وا نکنیم ؟! من اگر برخیزم تو اگر برخیزی همه برمی خیزند ! من اگر بنشینم تو اگر بنشینی چه کسی برخیزد ؟! چه کسی با دشمن بستیزد ؟! چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد ؟! دشتها نام تو را می گویند ... کوهها شعر مرا می خوانند ... کوه باید شد و ماند دشت باید شد و خواند ....
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
ای لبت از هر چه باغ سیب، شیرین بیشترکِی به پایت میشود افتاد از این بیشتر؟
ترس دارم عاشقانت، مست و مجنونتر شوندروبهری خانهات بگذار پرچین، بیشتر!
ماه؛ سیری چند! هر شب با وجودت ای پریموج دریا میرود بالا و پایین، بیشتر
وصف آسانی است... هر چه خندههایت کم شوند
شهر پیدا میکند شبگرد غمگین، بیشتر
آن بهاری که نسیمت را ندارد بهتر است
هر شبِ عیدش ببارد برف سنگین، بیشتر
خواب دیدم «نیستی»، تعبیر آمد «میرسی»
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچکس نمیگیرد
مگر که نیمه شبی، غصهای، غمی، چیزی
تو هم که میرسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ترین زخم هام می ریزی
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصهی غمانگیزی
بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمیخیزی؟
نشستهای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هماین؟
ببینمت... ولی انگار که اشک میریزی
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبریزی
و دستهای سپیدش
که بازتاب رفاقت
و نرمخند لبانش نگاه می کردم
و گاه گاه تمام صورت او را
صعود دود ز سیگار من
و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم
در آن دقیقه که با من
نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن
و رنج من همه از درد خود نهفتن بود
سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید
از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت
و نرمخنده نشکفته
بر لبش پژمرد
و روی گونه گلگونش را
غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد
توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار
تمام تاب و توانم رهیده بود از تن
اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را
توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟
که این جداییم از او نبود از خود بود
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود
قالب : پیچک |