سفارش تبلیغ
صبا ویژن


زمزمه های یک شب سی ساله

 

نشست و دفتر دل را به نامتان وا کرد

برای از تو سرودن بهانه پیدا کرد

قلم به دست گرفت و تمام دردش را

به روی صفحه ی کاغذ هجا هجا جا کرد

گناه رانده شدن را به پای سیب نوشت

و هر چه وسوسه را نیز نذر حوا کرد

کمی به حال خودش گریه اش گرفت و بعد،

دو دست تب زده اش را به سمت دریا کرد

دوباره یوسف زیبای داستان ترنج

میان دخترکان قبیله غوغا کرد

تو از کدام در ناگشوده می آیی

کجای کوچه تو را می شود تماشا کرد؟

بپیچ در من و من را دوباره آتش زن

که چشم های تو شوری عجیب بر پا کرد


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:23 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

-                                                       
دختر  دروغ بود کبوتر دروغ بود

«چشمم به یاد چشم شما تر» دروغ بود

نه! او نبود بانوی هفت آسمان سبز

بال استعاره بود کبوتردروغ بود

وقتی که رفت بغض غزل هام پاره شد

نیمایی و سپید که یکسر دروغ بود

هفتاد پشت شعر خمید از خیانتش

هر چیز غیر تیزی خنجر دروغ بود

از روز« خون ناحق هابیل بر

زمین»

باید قبول کرد برادر دروغ بود...


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:23 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

هی می دوم به سوی قلب تو بی وجدان

وباز پرسه میزنی انگار بی نشان

 

مرا به حق دو چشمی که باد می داند

دوباره اشک میچکد بدتر از طوفان

 

و بغض ها می شکنند پشت هم ومن

که فکر می کنم این جهان همان زندان

 

همین دو روز پیش توی دکه ام بودو

خرید شعر مرا چه ساده و ارزان

 

و روز بعد دوباره آمدو من گفتم

غزل تمام شد غزل نمانده آقا جان

 

ولی به خدا دست های ما جدا بودو...

شما که باورتان هم نمی شود سروان

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:22 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

چه صبح های بدی، ماه زیر آوار است

دل من از  دلتان چقدر بیزار است

 

ومن نگاه می کنم همش ولی تا ته

همین قسمت ما...عزیز انگار است

 

ومن جدا شدم از دستهات حالاکه

دل تمام مردم شهر خوش یار است

 

چقدر فکر می کنی و چه دیر فهمیدی

که سیصدوشصت و چند روز بعدتوکار است

 

دختری که غزل می فروخت دیشب گفت

که ساعتت روی چند... چشم هام تار است

 

آی روزگار برو ،دست رو دلم نگذار که

تمام دلخوشی من همین بار است

 

خدا هنوز می شنود صدام را پس

برو به کار خودت برس که هشیار است

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:22 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

آقا چه خوب می دانم عشق را بهانه می گیری

 

شما که دستهای مرا روی شانه می گیری

 

 

تمام هستی من این صلیب بی رنگ است

 

همین برای تو این را بیعانه میگیری؟

 

 

خلاصه عرض می کنم به حضورتان آقا

 

چه ساده اشکهای مرا دانه دانه می گیری

 

 

و برگ منتظر است منتظر نشسته اینجاو...

 

شما هنوز گلت را نشانه می گیری؟

 

آی آقای سرمه پوش شهر خودت نمی دانی

 

از دستهای عاشق من عاشقانه می گیری

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:20 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

و اشک های تو من را ببین تکان می داد

وچشم های مرا دست آسمان می داد

 

اگرچه روز ولی آسمان سیاه است و

دوباره مرد دوباره دوباره جان می داد_

 

که زن میان شب سیاه گم می شد

دوباره حس غریبی مرا تکان می داد

 

و جای دست کثیفی که تو نفهمیدی

والتماس دو چشمت اگر امان می داد

 

_بزن خلاص کن این زندگی وحشی را

وچشم های نجیبی که هی نشان می داد_

 

برای بودنش از تو گذشته حالا که

جواب گریه من را فقط زمان می داد!

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:20 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

تو هی سکوت می کنی از ماجرا چه می دانی

از قصه های پر غم این چشم های بارانی


دیشب دو باره فال گرفتم برایتان اما

این قصه های مسخره این فال های فنجانی


کی هی طلوع می کند آقا دوباره این قصه

این روزهای غم زده این اشک های پنهانی


طعم کثیف خودش را به زندگی داده

از تو غروب قصه از این روز های پایانی


جز تو نمی شود اینجا به دستها گل داد

وقتی هنوز قلب مرا غم گرفته... می دانی

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:19 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

و غزل دیگری...

دختر کنار پنجره با دست کوچکی

آرامش عجیب دو تا چشم عینکی


به تو که از نگاه تو هی پاک می شود

لبخند روزهای قشنگ عروسکی


دختر کنار پنجره با دست کوچکش

بی هیچ حرف تازه و بی هیچ شکلکی


تنها نگاه می کند آیا نمی رود

این روز گار زشت به دوران کودکی


حالا که پوچ میشود این زندگی زشت

در بین شعله های فجیع دو فندکی

 


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:19 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

سه شنبه آخر دی ایستگاه در باران 

بنفش و زرد نئون های راه در باران


سکوت نیمه شب و کافه ی لب جاده

مسافران سفید و سیاه در باران


سه شنبه آخر دی عطر چای ، نسکافه

هوای تازه و شوق نگاه در باران


پیاده می شوی و حرف می زنی با خود

تب رسیدن و طعم گناه در باران


سه شنبه آخر دی سایه های کز کرده

دوباره زمزمه های سیاه در باران


بیوک قهوه ای و دن ژوان و لکاته

صدای زی زی و زرین کلاه در باران


سه شنبه آخر دی چتر ها و پالتوها

دلی شکسته و عشقی تباه در باران


طلوع وحشی یک جفت چشم ترکمنی

و زوزه های سگی بی پناه در باران


سه شنبه آخر دی بوف کور می خواند

برای عابر گم کرده راه در باران


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:18 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 


     عبور می کنم از جاده های بیداری
و دور می شوم از لحظه های تکراری

 

هوای خانه پر است از هوای دلتنگی
دلم گرفته از این حجم تنگ آواری

 

دوباره بال و پرم پر ز حس پرواز است
کجاست پنجره این چهار دیواری


کجاست پیک بشارت کسی که می آید
به دستگیری این دست های بی یاری

 

وفور گریه ام اما هنوز می خندم
به تلخی همه خنده های اجباری

 

چقدر ساده و ارزان به عشق دل دادیم
حراج دل ما بود و عشق بازاری

 

کمی نشان صداقت هنوز در ما هست
همیشه آینه هستیم اگر چه زنگاری

 

ولی دورغ چرا دل حریف عشق نبود
چنان شکست که از دل نماند آثاری

 

اگر که عشق بپرسد که مرد راهی باز
جواب روشنم این است یک کلام آری


نوشته شده در سه شنبه 91/10/19ساعت 4:17 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<   <<   31   32   33   34   35   >>   >
قالب : پیچک