زمزمه های یک شب سی ساله
می خواست اعتراف بزرگــی کند ولی دختر جهیزیه نه، ولی رنگ و رو که داشت اول روضه میرسد از راه عشق غم انگیزت مرا تا گور خواهد برد ((1)) او هم دچار نکبت قانون باغ بود از چشمهایت می شود فهمید حالت را انقدر راه نرودور برم می ترسم به التماس نجیبم بخند حرفی نیست شکسته پای شکیبم بخند حرفی نیست در امتداد جنونم بیا و رو در رو به خنده?های عجیبم بخند حرفی نیست از آخرین نفس کوچه هم پرم دادند به این غروب غریبم بخند حرفی نیست طلسم اشک مرا با فریب دزدیدند تو هم برای فریبم بخند حرفی نیست من از عبور نگاهی شکستهام، آری شکستن است نصیبم بخند حرفی نیست به حال من پری دل گرفته هم خندید تو هم بخند حبیبم ـ بخند حرفی نیست
از روی دست خط قشنگش که مانده بود
دیشب به احتمال قــوی شعر خوانده بود
اسمش بهار بود، ولــی موج انفـــجار
پروانه های روسری اش را پرانده بود
پرتاب ناگهانــــــــی خون روی صورتش
چندین گل شقایق کوچک نشانده بود
وقتــــی پلیس وارد این اتفاق شد
چیزی برای ثبت جنایت نمانده بود
گفتند: مرد نیمه شب با دوچرخه اش
خود را به کوچه گل مریم رسانده بود
زن ماشه را دو ثانیه قبلش چکانده بود...
گیریم آس و پاس.. ولی آبرو که داشت!
زنجیر و سینه ریز و گلوبند... نه! ولی
بغضی به وزن این همه را در گلو که داشت!
لبخند می زد از ته دل... نه، مگو که بود!
حس غرور جشن شما را، مگو که داشت
در خانه ی مجلل بخت احتیاج نه
اما هوایی از خفقان، از هوو که داشت!
او را به جرم هیچ، به جرم نداشتن!
بی دستبند برد به دنبال، او که داشت!
داماد پیرتر ز پدر! این چه صیغه ای ست؟!
دختر پدر نداشت، ولی آرزو که داشت!
این پیرهن؛ چقدر.. .چقدر آرزو کند
تا مشتری بیاید و لطفی به او کند
تا کی بناست هرکسی از راه می رسد
خود را به زور در بغل من فرو کند
هرکس که میل داشت همآغوش من شود
هرکس...برای قیمت من گفتگو کند
دست مرا بگیرد و در یک اتاق تنگ
با چشم هیز آینه ها روبرو کند
در عطر های مختلفی غوطه می خورم
اما کجاست آنکه مرا بی تو، بو کند
یک عمر در طریقت ما طول می کشد
تا اینکه پیرهن به تنی تازه خو کند
دستی نخواست حکمت خیاط پیر را
در جیب های خالی من جستجو کند
من سالهاست خط غرورم شکسته است
ای کاش یک نفر
مرا هم
اتو
کند...
قد بلند است و پردهها کوتاه
ا
آه از آنشب که چشم من افتاد
پشت پرده به تکه ای از ماه
بچهی هیأتم من و حساس
به دو چشم تو و به رنگ سیاه
مویت از زیر روسری پیداست
دخترِه ... ، لا اله الا الله!
به «ولا الضالین» دلم خوش بود
با دو نخ موی تو شدم گمراه
چشمهایم زبان نمیفهمند
دین ندارد که مرد خاطرخواه
چای دارم میآورم آنور
خواهران عزیز! یا الله!
سینی چای داشت میلرزید
میرسیدم کنار تو ... ناگاه ـ
پا شدی و نسیم چادر تو
برد با خود دل مرا چون کاه
وای وقتی که شد زلیخایم
با یکی از برادران همراه
یوسفی در خیال خود بودم
ناگهان سرنگون شدم در چاه
«زاغکی قالب پنیری دید»
و چه راحت گرفت از او روباه
می گریزد و می رود آهو
میکشم من فقط برایش آه
آی دنیا ! همیشه خرمایت
بر نخیل است و دست ما کوتاه
آبادی ام را وصلهء ناجور خواهد برد
مانند گل پژمرده و باغ خیالم را
تا روی سنک قبر خود مهجور خواهد برد
قربانی ِ شادی و غم هرگز نمی داند
که باغبان او را به چه منظور خواهد برد
فرقی ندارد پنجره باز است یا بسته
وقتی شعورت را شب ِ منفور خواهد برد
دنیای نامردی است باورکردنش سخت است
سقراط را معذوری مأمور خواهد برد
بازی نکن با جان آدم های ناقابل
دل از دل ِتو حضرت انگور خواهد برد
تا چوبه ی دار آخرش چیزی نخواهد مانده ...
بازی پنهان تو را منصور خواهد برد
می بینمت هرچند چشمان تو روحم را
تا بیکران دور دست دور خواهد برد
این کوره راه پرت به میخانه می رود
خیر و خوش است آخر ِ این داستان ِبد
هرچند فصل با تو پریدن دروغ بود
پلکم هنوز پیش تو ناچار می پرد
دل خوش نمی کنم که ببینی به چشم خود
از دست تو زمین و زمانم چه می کشد
تو آنقدر شبیه به سنگی که چشمهات
راه نفوذ اشک مرا بسته مثل سد
باید پناه برد به میخانه ها فقط
اینجا کسی نخواست مرا باورم کند
دنیا کلاغ داشت شبیه خرابه ها
دنیای من به وفق مرادت نمی شود
درگیر جنگ بی هدفم با دل خودم
قانون جنگ سرد تورا نیستم بلد
وامانده ام که می شود از تو گریخت یا
کز کرد کنج خاطره های تو تا ابد
حالا نپرس حال کسی را که بی قرار
دلتنگ و سر به زیر به میخانه می رود
یعنی که سیب سرخ نصیب چلاق بود
آخر کجای مزرعه می شد امید کاشت؟
جایی که در لباس مترسک کلاغ بود
دهقان که مُرد، مَرد فداکار قصهها
اما قطار ما به امید چراغ بود
تا ریشه سوختیم و خبر هم نداشتیم
تنها "نگاه" عامل این احتراق بود
حاجت به عذرخواهی چشمان او نبود
اینها تمام حاصل یک اتفاق بود
دزدیده اند انگار از تو هر دو بالت را
آهسته پرسیدم که دردت چیست تو گفتی
عاشق شدی، از دست دادی جان و مالت را؟
آیا شده در ذهن تو او مال تو باشد
اما نگه داری برای خود خیالت را
بی حوصله باشی و دیوان را بگیری دست
نیت کنی او را بگیری باز فالت را
حافظ بگوید غم مخور او باز می آید
با این خیال خوش بسازی چند سالت را
آخر بفهمی بی صدا و بی خبر رفته
بر باد داده آرزوهای محالت را؟
هرکس نمی فهمد چه رنجی می کشی اما
از چشمهایت می شود فهمید حالت را
چند روزی ست که از پشت سرم می ترسم
مثل شاهی که به فرزند خودش شک دارد
من از اقدام به قتل پسرم می ترسم
طاقتم تاب شده راه سفر مانده و از ....
بارسنگین ِ به روی کمرم می ترسم
روز و شب کنج قفس بودم و عادت کردم
اینک از اینکه دوباره بپرم می ترسم
در دل هول و بلا مانده ام اینک چه کنم ..!؟
به خداوند که از خیر و شرم می ترسم
آتش افتاده به جان ِ تن ِ گندمزارم
فرصتی نیست واز خشک و ترم می ترسم
آتش افتاده به این مزرعه و تنها از
آن زمانی که نماند اثرم می ترسم
انقدر راه نرو دورو برم می دانی...
از بلایی که بیاید به سرم می ترسم
قالب : پیچک |