زمزمه های یک شب سی ساله
همگی پیاده شدند توی ایستگاه، ولی تو کنار رویاهات مانده ای و می مانی خسته ای و خسته تری از جهان ِ بی خبری هیچ چی نمی فهمی… هیچ چی نمی دانی… اتوبوس شرمنده، غرق ِ خواب ِ راننده یک مسیر بی مقصد، جاده های طولانی ای رفیق شاعر من، آخرین مسافر من در تو باد می آید… ابتدای ویرانی… دارد صدایت می زنم... بشنو صدایم را! بیرون بکش از زندگی و مرگ! پایم را داری کنار شوهرت از بغض می میری شب ها که از درد تو می گیرم کجایم را هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم شد از ابتدا معلوم بودم انتهایم را در هر خیابان گریه کردم، گریه من را کرد! شاید ببیند شوهر تو اشک هایم را هیچم! ولی دارم عزیزم «هیچ» را از تو مستیم از نوشابه ی مشکی ست یا از تو؟! دارم تلو... دارم تلو... از «نیستی» مستم حالا «دکارت» مسخره ثابت کند «هستم»! «بودم!» بله! مثل جهانی از تصوّرها «بودم!» بله! در رختخوابت، توی خرخرها «بودم» شبیه رفتنت هر صبح از پیشم «بودم» شبیه مشت کوبیدن به آجرها حالا منم! که پاک کرده ردّ پایم را می کوبم از شب ها به تو سردردهایم را با تخت صحبت می کنم از فرط تنهایی «هستم!» ولی در یاد تو وقت خودارض-ایی «بودم!» کنار شوهری که عاشق ِ زن بود خاموش کردم برق را... تکلیف، روشن بود خاموش ماندم از فشار بوسه بر لب هام از چشم های بچّه ات! که بچّه ی من بود!! خاموش ماندم مثل یک محکوم به اعدام خاموش/ ماندی توی گریه... وقت رفتن بود... روشن شدم مثل چراغی آن ور ِ دیوار سیگار با سیگار با سیگار با سیگار می ریخت اشک و ریملت بر سینه ی لخ-تم با دست لرزانت برایش شام می پختم روحت دو قسمت شد... میان ما ترک خوردی خوردی به لب هایم... مرا نان و نمک خوردی بوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دور هر شب کتک خوردی، کتک خوردی، کتک خوردی راه فراری نیست از این خواب پیچاپیچ از هیچ در رفتم برای گم شدن در هیچ! بالا بیاور آسمان را از خدا، از من مستیت از نوشابه ی مشکی ست یا از من؟! دست مرا از دورهای دووور می گیری داری تلو... داری تلو... از درد می میری خاموش گریه می کنی بر سینه ی دیوار با بغض روشن می کنی سیگار با سیگار باید بخوابی توی آغوشی که مجبوری داری تنت را داخل حمّام می شوری! با گریه، با خون، با صدای شوهرت در تخت کز می کند کنج خودش این سایه ی بدبخت «من» باختم... اما کسی جز «ما» نخواهد برد بوی مرا این آب و صابون ها نخواهد برد جای مرا خالی بکن وقت ِ هماغوشی از بچّه ای که سقط کردی در فراموشی از شوهرت از هر نفس از سردی لب هات جای مرا خالی بکن در گوشه ی شب هات بیدار شو از خرخرش در اوج تنهایی و گریه کن با یاد من وقت خودارض-ایی حس کن مرا که دست برده داخل گیست حس کن مرا بر لکه های بالش خیست حس کن مرا در «دوستت دارم» در ِ گوشت حس کن مرا در شیطنت هایم در آغوشت! حس کن مرا در آخرین سطر از تشنج هام حس کن مرا... حس کن مرا... که مثل تو تنهام! حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم بگذار تا دنیا بداند «هستی» و «هستم» فقط نگاه کن و بعد هیچ چیز نپرس به خواب رفتمت از بسته های خالی قرص به دوست داشتنم بین ِ دوستش داری! به خواب رفتمت از گریه های تکراری تماس های کسی ناشناس از خطّ ِ ... به استخوان ِ سرم زیر حرکت ِ مته که می شود به رگ و پوست، از تو تیغ کشید که می شود به تو چسبید و بعد جیغ کشید که می شود وسط ِ وان، دچار فلسفه شد که زیر آب فرو رفت... واقعا خفه شد! که مثل من، ته ِ آهنگ ِ «راک» گریه کنی! جلوی پاش بیفتی به خاک... گریه کنی که می شود چمدانت شد و مسافر شد میان دست تو سیگار بود و شاعر شد که می شود وسط سینه ات مواد کشید که بعد، زیر پتو رفت و بعد داد کشید... به چشم های من ِ بی قرار تکیه زد و به این توهّم دیوانه وار تکیه زد و که دیر باشم و از چشم هات زود شود که مته در وسط ِ مغز من، عمود شود! که هی کشیده شوم، در کشاکشت بکشم که هرچه بود و نخواهد نبود، دود شود... قرار بود همین شب قرارمان باشد که روز خوب تو در انتظارمان باشد قرار شد که از این مستطیل در بروی قرار شد به سفرهای دورتر بروی قرار شد دل من، مُهر ِ روی نامه شود که در توهّم این دودها ادامه شود که نیست باشم و از آرزوت هست شوم عرق بریزم و از تو نخورده مست شوم که به سلامتی یک شکوفه زیر تگرگ که به سلامتی گوسفند قبل از مرگ که به سلامتی جام بعدی و گیجی که به سلامتی مرگ های تدریجی که به سلامتی خواب های نیمه تمام که به سلامتی من... که واقعا تنهام! که به سلامتی سال های دربدری که به سلامتی تو که راهی ِ سفری... صدای گریه ی من پشت سال ها غم بود صدای مته می آمد که توی مغزم بود صدای عطر تو که توی خانه ات هستی صدای گریه ی من در میان بدمستی صدای گریه ی من توی خنده ی سلاخ! صدای پرت شدن از سه شنبه ی سوراخ صدای جر خوردن روی خاطراتی که... ادامه دادن ِ قلبم به ارتباطی که... به ارتباط تو با یک خدای تک نفره به دستگیری تو با مواد منفجره به ارتباط تو با سوسک های در تختم که حس کنی چقدَر مثل قبل بدبختم که ترس دارم از این جنّ داخل کمدم جنون گرفته ام و مشت می زنم به خودم دلم گرفته و می خواهمت چه کار کنم؟! که از خودم که تویی تا کجا فرار کنم؟! غریبگی ِ تنم در اتاق خوابی که... به نیمه شب، «اس ام اس»های بی جوابی که... به عشق توی توهّم... به دود و شک که تویی به یک ترانه ی غمگین ِ مشترک که تویی به حسّ تیره ی پشتت به لغزش ِ ناخن به فال های بد و خوب پشت یک تلفن فرار می کنم از تو به تو به درد شدن به گریه های نکرده، به حسّ مرد شدن فرار می کنم از این سه شنبه ی مسموم فرار می کنم از یک جواب نامعلوم سوال کردن ِ من از دلیل هایی که... فرار می کنم از مستطیل هایی که... فرار کردن ِ از این چهاردیواری به یک جهان غم انگیزتر، به بیداری... ? دو چشم باز به یک سقف ِ خالی از همه چیز فقط نگاه کن و هیچ چی نپرس عزیز! به خواب رفتنم از حسرت ِ هماغوشی ست که بهترین هدیه، واقعا ً فراموشی ست... یک چراغ خاموش است ، یک چراغ روشن نیست کوچهای که تاریک است جای شعر گفتن نیست هر دو پوچ میمانیم ، هر دو پوچ میمیریم من که عاشق او بود ، او که عاشق من نیست مثل اشتباهی محض ، در تضاد با خویشیم آدم آهنی هستیم ،جنسمان از آهن نیست مرد مثل دخترها ، گریه میکند آرام زن اگرچه بغض آلود فرض میکند " زن " نیست بی پناه و سرگردان ، در تمام این ابیات اتّفاق میافتد ، شاعری که اصلا نیست باز شعر میگویم ، گرچه خوب میدانم شعر فلسفه بازیست جای گریه کردن نیست نماندست چیزی به جز غم... مهم نیست گرفته دلم از دو عالم... مهم نیست تو را دوست دارم! قسم به خدا که... اگر چه پس از تو خدا هم مهم نیست فقط آرزو می کنم که بمیرم پس از آن بهشت و جهنم مهم نیست همان وقت رانده شدن به زمین... آه! به خود گفت حوا که "آدم" مهم نیست بیا تا علف های هرز بکاریم اگر مرگ گل های مریم مهم نیست ببین! مرگ هم شانس می خواهد ای عشق فقط خوردن جامی از سم مهم نیست نماندست چیزی به جز غم, مهم نیست, گرفته دلم از دو عالم, مهم نیست, بمانم, بخوانم, برقصم, بمیرم... دگر هیچ چیزی برایم مهم نیست [از خواب ها پرید، از گریه ی شدید اما کسی نبود... اما کسی ندید...] از خواب می پرم، از گریه ی زیاد از یک پرنده که خود را به باد داد از خواب می پری از لمس دست هاش و گریه می کنی زیر ِ پتو یواش از خواب می پرم می ترسم از خودم دیوانه بودم و دیوانه تر شدم از خواب می پری سرشار خواهشی سردرد داری و سیگار می کشی از خواب می پرم از بغض و بالشم که تیر خورده ام که تیر می کشم از خواب می پری انگشت هاش در... گنجشک پر... کلاغ پر... پر... پرنده پر... از خواب می پرم خوابی که درهم است آغوش تو کجاست؟! بدجور سردم است از خواب می پری از داغی پتو بالا می آوری... زل می زنی به او... از خواب می پرم تنهاتر از زمین با چند خاطره، با چند نقطه چین از خواب می پری شب های ساکت ِ مجبور ِ عاشقی! محکوم ِ رابطه! از خواب می پرم از تو نفس، نفس... قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس... از خواب می پری از عشق و اعتماد! از قرص کم شده، از گریه ی زیاد از خواب می پرم... رؤیای ناتمام! از بوی وحشی ات لای ِ لباس هام از خواب می پری با جیر جیر تخت از گرمی تنش... سخت است... سخت... سخت... [از خواب ها پرید در تخت دیگری از خواب می پرم... از خواب می پری... چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم از خواب می پری... از خواب می پرم...] سبزه ها را گره زدم به غمت غم از صبر، بیشتر?شده ام سال تحویل زندگیت به هیچ سیزده های در?به?در شده ام سفره ای از سکوت می چینم خسته از انتظار و دوری ها سال هایی که آتشم زده اند وسط چارشنبه سوری ها بچه بودم... و غیر عیدی و عشق بچه ها از جهان چه داشته اند؟! در گوشم فرشته ها گفتند لای قرآن «تو» را گذاشته اند! خواستی مثل ابرها باشی خواستم مثل رود برگردی سیزده روز تا تو برگشتم سیزده روز گریه ام کردی ماه من بود و عشق دیوانه! تا که یکدفعه آفتاب آمد ماهی قرمزی که قلبم بود مُرد و آرام روی آب آمد پشت اشک و چراغ?قرمزها ایستادم! دوباره مرد شدم سبزه ای توی جوی آب افتاد سبز ماندم اگرچه زرد شدم «و انْ یکاد»ی که خواندم و خواندی وسط قصه ی درازی ها!! باختم مثل بچه ای مغرور توی جدی ترین بازی ها! سبزه ها را گره زدم اما با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟ مثل من ذره ذره می میرند همه ی سال های بی تحویل! تو آمدی که بگویی: اگر... اگر می رفت... تو آمدی و کسی داشت سمت در می رفت! تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من که داشت حوصله ی انتظار سر می رفت!! تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با ↓ ردیف و قافیه هایی عجیب ور می رفت تو آمدی، کلماتی که مرد ساخته بود شبیه صابون از دست شعر در می رفت از اینکه آمده تا... بیشتر پشیمان بود از اینکه آمده تا... هرچه بیشتر می رفت! اشاره کرد خدا سمت پرتگاه... ولی ↓ به گوش من... و تو این حرف ها مگر می رفت! ? تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی! و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت اون گوشه داره اشک می ریزه می دونه که رو گریه حسّاسم بوی تنش تو خونه پیچیده من، این زن ِ غمگینو میشناسم می شینه پیشم مثل هر روز و با قرص و بوسه فال می گیره! می گم: نمی فهمی دوسِت دارم؟! می گه: برای عاشقی دیره میگه که دنیا جای خوبی نیست هر کی که می فهمه غمی داره می گم برای عشق، این خونه دیوارهای محکمی داره ترساشو می چینه توی ساکش من مشت می کوبم به آینده می گه: می دونی خیلی دیوونه م! می بوسمش تو گریه و خنده می بینمش که سمت در می ره با چشم های قرمز ِ خونی می گه تو حرفامو نمی فهمی می گه تو دردامو نمی دونی هر صبح که پا می شم از کابوس خوابیده تو آغوش و احساسم می ره که توی گریه برگرده من این زن غمگینو میشناسم! خبر نداری از دلم که ساده درد می کند
از این دلی که بی تو بی اراده درد می کند
مدام ذهن خسته ام تو را مرور می کند
سَرَم،سَرَم، خدا،که فوق العاده درد می کند
به جاده می زنم ولی چقدر پای عاشقم
از اینکه بی تو می رود پیاده درد می کند
گله ندارم و غم ِ تو را به دوش می کشم
فقط شنیده ام که دوش ِ جاده درد می کند
تمام تار و پود من ، از اینکه بی خیال ، تو
دلت به من اهمیت نداده درد می کند
شعر از صفورا یال وردی
قالب : پیچک |