زمزمه های یک شب سی ساله
همین دقیقه، همین ساعت آفتاب، درست خدا از چشمهایت آیهای بهتر نیاورده هنوز از کار چشمانت کسی سر در نیاورده تقاص چشم خونبارت، هراس چشم خونریزت "دمار از من بر آوردهست و کامم بر نیاورده" "به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را" خدا زیبا تر از زیباییات زیور نیاورده چه سهل و ممتنع برداشتی ابروت را، سعدی- خودش را کُشته و بیتی چنین محشر نیاورده # پریشان کرده هر روز مرا یلدای گیسویش اگر چه این بلا را هیچ شب بر سر نیاورده همیشه دلتنگی به خاطر نبودن شخصی نیست با اینکه می دونم دلت با من یکی نیست* *با اینکه می بینم به رفتن مبتلایی* *با اینکه می دونم کنار من کجایی* *چشمهامو می بندم تو رو یادم بیارم* *من از تمام تو همین رویا رو دارم* *شاید تو هم مثل خودم مجبور باشی* *نزدیکتر میشی که از من دور باشی* *من پشت رد تو به یک بن بست میرم* *من روبروی چشم تو از دست میرم* *چشمهامو میبندم تو رو یادم بیارم* *من تمام تو همین رویا رو دارم* من زنده بودم اما انگار مرده بودم کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم زما دو خاطره ی بی دوام می ماند چه سایه وار سواران در آستان غروب.. چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن به تو خواهم رسید آیا؟ به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم و با یک دسته گل, با خنده و یک جعبه شیرینی
کنار حوض، کمی سایه داشت روز نخست
تو کنجِ باغچه، گلهای سرخ میچیدی...
پس از گذشتن یک سال یادم است درست
ببین چگونه برایت هنوز دلتنگ است
کسی که بعدِ تو یک لحظه از تو دست نشست
چهقدر نامه نوشتم... دلم پُر است چهقدر
امید نیست به این شعرهای سادهی سست
دوباره نامهی من... شهر بیوفا شده است
چه خلوت است در این روزها ادارهی پست
یک نفر قلب تو را بی سحر و جادو می برد
بی گمان من می شوم بازنده و او می برد
اشک می ریزم و می دانم که چشمان مرا
عاقبت این گریه های بی حد از سو می برد
آنقدر تلخم که هر کس یک نظر می بیندم
ماجرا را راحت از رفتار من بو می برد
من در این فکرم جهان را می شود تغییر داد
عاقبت اما مــــــــــــرا تقدیر از رو می بــــــــرد
یک نفر از خواب بیدارم کند دارد کســـــــــی
با خودش عشق مرا بازو به بازو مـــــی برد
گاه به علت حضور کسی در کنارت است که
حواسش به تــو نیست.
-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----
تنها کسانی میتوانند کارهای بزرگی
انجام دهند که به قدرت ذهن ایمان دارند.
-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----
زندگی آماده است تا بسیار بیشتر
از انچه تصورش را میکنید به ما بدهد.
-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----
قانون زندگی , قانون باور است.
-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----
افرادی که از ریسک کردن میترسند
به جایی نمیرسند.
-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----?-----♣
بیشتر انسانها،
زمانی نا امید میشوند که چیزی
به موفقیت آنها باقی نمانده ...
-----
*چشمهامو می بندم که میمونی کنارم*
*چشمهامو می بندم که رویاترو ببینم*
*حرفهای من رویایی ه میدونم اما*
*از تو نمی رنجم تو حق داری نمونی*
*با اینکه میدونم به احساسی که دارم*
*باور کن این ثانیه ها دست خودم نیست*
*حس می کنم این لحظه رو صد بار دیدم*
*چشمهامو میبندم که رویا تو ببینم*
*حرفهای من رویایی ه میدونم اما*
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها ... تنها به جرم این که
او سرسپرده می خواست من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد ... وقتی غروب می شد ...
زمی نه حال که دردی به جام می ماند
چه سال ها که زمین بی من و تو خواهد گشت
که صید می رمد از دام و دام می ماند!
از این تردد دایم- که در نظرجاری-
کدام منظره ی مستدام می ماند؟
خطوط منکسری با شتاب می گذرند
بر این صحیفه-که گفت؟-از تو نام می ماند
چه نقشی؟
از که؟
در این ازدحام می ماند؟
چه باغ ها به گذر ها -پرازشکوفه ی سیب-
چه عطر ها که تورا در مشام می ماند
ستاره ها و سحر هاوصخره ها وسفر...
چه خوب!
زینهمه بر جا کدام می ماند
مسافران زعطش دسته دسته میمیر ند
و چشمه ی حیوان در ظلام می ماند...
یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!
بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن
آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن
مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن
«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن
چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
نمی دانم،
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"
درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریههای ابر می ساید
از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید
*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید...
ومن در ازدحام لرزش فنجان در سینی
تو در تفسیر آن دیدار اول غرق ومن هر بار
میان واژه هایت غرق در آشوب وبدبینی
منم آن دختر کمروی بابایی که دنیایش
غزل هست وترانه, مثنوی, یا شعر آیینی
نمی دانم غریبه! فکرهایت را بکن چون من
جهانم فرق دارد با عروسانی که می بینی
شبی شاید هجوم واژه ها در من شود بغضی
که باید مرد باشی چون پرستاری به بالینی
مهیا کن خودت را با چنین دیوانه سر کردن
تصور کن خوشی وتلخی وبالا وپایینی
برو برگرد هم کیش خودت را....مرد می خندد
به دنیایی پر از شعر وشراب وشور وشیرینی
منم دیوانه ام..عاروس زیبای خودم هستی
مسیحی یا که زرتشتی, مسلمان یا که بی دینی
قالب : پیچک |