زمزمه های یک شب سی ساله

 
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد
مگر که نیمه شبی، غصه‌ای، غمی، چیزی
 
تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی
 
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
 
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی
 
بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
 
ولی.. . ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر، تو از جات برنمی‌خیزی؟
 
نشسته‌ای که چه؟ یعنی دلت شکست؟هم‌این؟
ببینمت... ولی انگار که اشک می‌ریزی
 
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم:
تو از نجابت صدها بهار لبریزی
 
 

نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 6:10 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

کنار من که قدم می‌زنی هوا خوب است

پر از پریدنم و جای زخم‌ها خوب است

 

برای حک شدن عشق در خیابان‌ها

به جا گذاشتن چند رد پا خوب است

 

قدم بزن پُرم از حس «درکنار تویی»

قدم بزن پُرم از حس اینکه «ما» خوب است

 

نخند حرف دلم را نمی‌شود بزنم

خیال می‌کنم این‌جور جمله‌ها خوب است

 

بگیر دست مرا بشکن‌ام بپیچان‌ام

دو تکه‌ام کن و آتش بزن، بلا خوب است

 

به هر کجا که مرا می‌بری نمی‌گویم

کجا بد است کجا دور یا کجا خوب است

 

به من بگو تو، بگو هی، به من بگو صالح

نگو: «تو» بی‌ادبی می‌شود «شما» خوب است!

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 6:9 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا با وجود تو

شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من زندگانی بخشی

یا بگیری از من آنچه را می بخشی

من به بی سامانی ، باد را می مانم

من به سرگردانی ، ابر را می مانم

من به آراسته گی خندیدم

منه ژولیده به آراسته گی خندیدم

سنگ طفلی  اما

خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

" چه تهی دستی مرد ! "

ابر باور می کرد

من در آئینه رُخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ... می بینم ، میبینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟!

هیچ !

من چه دارم که سزاوار تو ؟!

هیچ !

تو همه هستی من

هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟! .... همه چیز

تو چه کم داری ؟! ...هیچ !

بی تو در می یابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من ، این شعر من است

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!

نه .... دریغا ، هرگز

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی !


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 6:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

به چشمهای نجیبش که آفتاب صداقت


و دستهای سپیدش


 که بازتاب رفاقت


 و نرمخند لبانش نگاه می کردم


 و گاه گاه تمام صورت او را


صعود دود ز سیگار من

کدر می کرد


 و من به آفتاب پس ابر خیره می گشتم
و فکر می کردم


در آن دقیقه که با من
 نه تاب گفتن و نه طاقت نگفتن

بود
 و رنج من همه از درد خود نهفتن بود


سیاه گیسوی من مهربانتر از خورشید


 از این سکوت من آزرده گشت و هیچ نگفت


و نرمخنده نشکفته


بر لبش پژمرد


 و روی گونه گلگونش را


 غبار سرد کدورت در آن زمان آزرد


توان گفتن از من رمیده بود این بار
در آخرین دیدار


تمام تاب و توانم رهیده بود از تن


اگر چه سخن ِ از تو می گریزم را


چهبارها که به طعنه شنیده بود از من


توان گفتن از من رمیده بود این بار چرا ؟


که این جداییم از او نبود از خود بود

 
و سرنوشت من آنگونه ای که میشد بود

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 6:7 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

چه کسی می خواهد من و تو ما نشویم ؟

خانه اش ویران باد !

من اگر ما نشوم ، تنهایم !

تو اگر ما نشوی ، خویشتنی ...

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز بر پا نکنیم ؟!

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم ؟!

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند !

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟!

چه کسی با دشمن بستیزد ؟!

چه کسی پنجه در پنجه ی هر دشمن دون آویزد ؟!

 

دشتها نام تو را می گویند ...

کوهها شعر مرا می خوانند ...

کوه باید شد و ماند

دشت باید شد و خواند ....

 


نوشته شده در چهارشنبه 92/8/1ساعت 6:2 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

دشت ها نام تو را می گویند

کوه ها شعر مرا می خوانند

 

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلو? اندوه ز چیست ؟

در تو این قص? پرهیز ــ که چه ؟

در من این شعل? عصیان نیاز

در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

 

حرف را باید زد!

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

 

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

 

سینه ام آئینه ای ست،

با غباری از غم

تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

 

آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

 

من چه می گویم ، آه ...

با تو اکنون چه فراموشی ها

با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

 

                        تو مپندار که خاموشی من

                        هست برهان ِ فراموشی ِ من

 

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند ...

 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:52 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

از همان لحظه ی اول، علناَ سر بودی
خب، تعارف که نداریم، تو بهتر بودی

من، وَ تو، عشق، چه ایام خوشی بود ولی
ته قلبت پیِ یک موردِ دیگر بودی


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:50 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است
چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است


دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است


بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم  »
دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است


بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است


من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
 

 


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

شب است و باز چراغِ اتاق می‌سوزد
دلم در آتش آن اتّفاق می‌سوزد

 

در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی‌ام کاملاً عوض شده است

 

صدای کوچه و بازار را نمی‌شنوم
و مدتی‌ست که اخبار را نمی‌شنوم

 

اتاق پر شده از بوی لاله‌عباسی
من و دومرتبه تصمیم‌های احساسی

 

اتاق، محفظه‌ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره... بیمار... صبحِ آدینه

 

کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد همزمان لرزید

 

نگاه‌های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته‌اید که عاشق‌شدن ارادی نیست

 

چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلّف تقدیر زیر و رویم کرد

 

تو حُسنِ مطلع رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه‌ی من

 

من و دوراهی و بیراهه‌ها و زوزه‌ی باد
و مانده‌ام که جواب تو را چه باید داد

 

شب است و باز چراغ اتاق می‌سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می‌دوزد

 

چگونه می‌گذرند این مراحل تازه؟؟...
هزار پرسش و خمیازه پشت خمیازه

 

هوای ابری و اندوهِ باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می‌آید

 

چه‌قدر خسته‌ام از فکرهای دیرینه
به خواب می‌روم این‌جا کنار شومینه

 

چراغ خانه‌ی ما نیمه‌روشن است انگار
و خواب‌های تو درباره‌ی من است انگار

 

چراغ خانه، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این این اتفاق روشن نیست

 

نجمه زارع


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:48 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

غمخوار من! به خانه ی غم ها خوش آمدی
با من به «جمع» مردم تنها خوش آمدی

بین جماعتی که مرا سنگ می زنند
می بینمت... برای تماشا خوش آمدی

راه نجاتم از شب گیسوی دوست نیست
ای من به آخرین شب دنیا خوش آمدی

پایان ماجرای دل و عشق، روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی

با برف پیری ام سخنی غیر از این نبود
منت گذاشتی به سر ما خوش آمدی

ای عشق ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم اما خوش آمدی


نوشته شده در یکشنبه 92/7/28ساعت 5:46 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
قالب : پیچک