زمزمه های یک شب سی ساله
میکند یک بهانه خوشحالم؛ هرچه باشد- بهانهای تنها نتی از یک ترانهی شیرین؛ بیتی از عاشقانهای حتی می توانم شنا کنم دیگر در خم رودخانهای آرام همصدا با تمام ماهیها؛ همجهت با هزار و یک دریا می گذارم که نور بیپروا وارد خانهام شود هر روز می زنم پشت گوش پنجرهها طرهی پردههای خلوت را خلوتی که خودم بنا کردم روی این سنگهای لغزنده روی تاری تنیده از حسرت روی بندی جویده از رؤیا دیگر از آن عذاب وجدانها خبری نیست خوب من خوش باش! دستمالی بیار پاک کنم! کلّ آیینههای دنیا را من نمیترسم از خودم دیگر توی تنهاییِ هزار گِره باز هم دوست می شوم با تو؛ با خودم مهربانترم حالا مینشید میان رگهایم رخوت دلپذیر سیگاری سایهگاه عزیز دستانی می رساند مرا به فرداها مگر عقلم پریده باشد تا دست از زندگی بشویم من! بعد جنگی که با خودم کردم؛ تو برایم غنیمتی دنیا! بین این مردمِ سـردرگمِ سرماخورده هرم ِگرم نفسم یخ زده است از بس که، می روم گریه کنم غربـت پر ابرم را و غرور شب این شهر نخواهد فهمید، بر تهی دستی بی حد و حسابم بنگر یک آینه هم تشنهء خندیدن من نیست بیگـــــانگی از پردهء این پنجــــره پر زد انگـــار نه انگـــــار خـــــــدا آدمـمــان کرد من غنچــــــه ترین حادثهء کوچهء دردم ــ هی موجیِِ امواج گل واشدهء عشق بگذار که زنجیر کند شب نفســــــم را آی ای دل مجنون شده ام! عابر پاییز!
حرمت شکست، آینه بندی حرام شد فرصت برای عشق نوشتن تمام شد در کوچه های یخزده اشکی عبور کرد بغضی نشست، سایه ی غم مستدام شد میگفت: (خسته ای! بنشین تا که بگذرد... اینقدر زل نزن به من و ما... که بگذرد) اما پلنگ زخمی چشمم حریص بود فرصت نداشت ماه از آنجا که بگذرد این بار تا فراز شکستن رساندمش بر گور خالی ضربانها نشاندمش یک فاتحه برای دل خویش خواندم و در لابلای خالی دفتر کشاندمش پُر شد تمام دفتر از آهنگ خشک باغ از رد پای خسته ی یک قطره اشک داغ حالا غروب میکنم و گوش میدهم... می آورد نسیم صدای پَر کلاغ خُردم! ولی صدای شکستن نمی دهم پیوند را اجازه ی بستن نمی دهم به این دلی که تو را دیگر سیر دیده است حتی مجال با تو نشستن نمی دهم
نگاه خسته ی شهرم که با من آفتابی نیست برای پلک های بسته ام افسون خوابی نیست به هر سو می روم افتان و خیزان در به در در شهر اگرچه مصلحت این نیست کار ناصوابی نیست در مدرسه از نشاط ما کردند از قدرت ارتباط ما کم کردند هر وقت که عشق به هم تعارف کردیم از نمره ی انضباظ ما کم کردند باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است محرم بر همکاران معلمم تسلیت باد حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم اخ تا می بینمت یک جور دیگر می شوم انقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو می توانم مایه ی گهگاه دل گرمی شوم خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش... هر چه من دیوانه بودم، ابنسیرین، بیشتر!
دلم از گرمی رفتار خودم جا خورده
شانه ام خورده بر این مردمِ سرما خورده
در دل سنگیِ خود، این دل تیپا خورده
تا ابد قرعـه به نام شب یلدا خورده
*
کوچه ها را همه گشتم پیِ تو نامعلوم !
کو؟ کدامین درِ لب تشنه شما را خورده ؟!
دست کوتاه من از دست تو منها خورده
وقتی که کسی منتظر دیدن من نیست
اما خبــــــری در پس پاییدن من نیست
در یکنفــر اندیشهء پرسیـدن من نیست
افسوس کسی در هوس چیدن من نیست
چشمت به تماشای پلاسیدن من نیست ...
وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست
چیزی به زمستان و به خشکیدن من نیست
تلنگر خورده ی انگشت نازای بهارانم
که دیگر در سرم امید بزم بی نقابی نیست
به هر سو می دوانم سر به امید نگاه او
چه امید تباهی چشم ها را هم جوابی نیست
میان کوچه ها گم می شوم دنبال چشمانش
پناهی تا بجویم در کنارش گرچه تابی نیست
غریبی خسته تیپا خورده مفلوک و گرفتارم
که دیگر در سرم امید بزم بی نقابی نیست
رفیقان دشمنان جانی ام گشتند و خونم را
رفاقت ها برایم جز کویری یا سرابی نیست
خیال کوچه باغ کودکی در خاطرم آویخت
و این سودای خامم را بنایی جز خرابی نیست
اسیر دست تقدیری مه آلودست دستانم
من آن کوه عزادارم که بر بامم عقابی نیست
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
ای لبت از هر چه باغ سیب، شیرین بیشترکِی به پایت میشود افتاد از این بیشتر؟
ترس دارم عاشقانت، مست و مجنونتر شوندروبهری خانهات بگذار پرچین، بیشتر!
ماه؛ سیری چند! هر شب با وجودت ای پریموج دریا میرود بالا و پایین، بیشتر
وصف آسانی است... هر چه خندههایت کم شوند
شهر پیدا میکند شبگرد غمگین، بیشتر
آن بهاری که نسیمت را ندارد بهتر است
هر شبِ عیدش ببارد برف سنگین، بیشتر
خواب دیدم «نیستی»، تعبیر آمد «میرسی»
قالب : پیچک |