زمزمه های یک شب سی ساله
تو در منی،بیهوده از من می گریزی از من-از این پوچ سترون-می گریزی با خاطراتی داغ و سوزان و شرربار چون روزهای خوب و روشن می گریزی الهام شعر تازه ای بر من، ولی حیف در لحظه ی ناب سرودن می گریزی جان کندن است این، شعر گفتن نیست بانو بیهوده از ناقوس مردن می گریزی من از کفن بودن محابایی ندارم اما تو از آغوش بودن می گریزی حق با تو است، این که تو هم مثل بقیه از این سراسر درد و شیون می گریزی ای پاک مطلق،خوب کاری می کنی که از هرزه ای آلوده دامن می گریزی دوستانم می خام عکسمو بذارم اول صفحه اون گوشه چکار کنم یکی سر برارد بگید کمک کنید ممنون http://upcity.ir/images2/54133647377029373704.jpg
او بود و یک سکوتِ پر از انحنا و پیچ گفتم: چرا سکوت؟ با بغض گفت: هیچ! گفتم که عشق چیست؟ خندید و مکث کرد بعد از عبور چند ثانیه گفت: ساندویچ!!!
ای کاش دلم پنجره ای دیگر داشت ای کاش خدا فقط شقایق می کاشت ای کاش یکی می آ مد غم ها را از قلب اهالی زمین بر می داشت...
وقتی که از اعجازِ دستانِ تو دورم آبستنِ این لحظه های سوت و کورم بی بهره ام از هر چه خورشید و تلألؤ گویی اتاقی تنگ و تاریک و نمورم در خواب می دیدم که روزی بشکند دل اما نه با دستانِ تو، سنگِ صبورم! پیشت تمامِ بودنم جا مانده از من با حجمی از نابودیِ خود، در عبورم در خویشتن مدفون شدم، با من بگویید من زنده ام یا مرده یا زنده به گورم؟ زانو زدن در پیشِ چشمانت قشنگ است اما بیا مردی کن و نشکن غرورم در من عطش در تو زلال رود جاری است تو ماهی و من تنگ بی آبِ بلورم آتش گرفتم ای اثیری زن کجایی؟ من مردِ مأیوسِ رمان بوفِ کورم گر من بسوزم هیچ باکی نیست بانو! تو دور باش از هرمِ سوزانِ تنورم
صدایم کن ای دوست چشم انتظارم به چشم سیاهت قسم بیقرارم شلوغ است بازار صد رنگ دنیا ولی جز محبت متاعی ندارم گرفتم فرا از طبیعت هنرها از آنجمله عشق تو شد شاهکارم تو زیباترین گل مگر باغ کم بود که روئیده ای در دل شوره زارم؟ دلم بی تو صد فصل پائیز پائیز دمی با تو بودن بهارم بهارم چو ابرم که گم گشته در چشمهایت مرا اشک کن قطره قطره ببارم بیا تازه کن چشمهائی که خشک است دست توگر قفل پرم می شکست
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم نیست از هیچ طرف راه برون شد زشبم زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم از ازل ایل وتبارم همه عاشق بودند سخت دلبسته ی این ایل وتبارم چه کنم من کزین فاصله غارت شده ی چشم تو ام چون به دیدار تو افتد سرو کارم چه کنم یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟!
قاب افق را سفرم می شکست
کاش دلم شوق پریدن نداشت
یا که قفس مثل پرم می شکست
رنگ شب و قفل سکوت مرا
کاش که دست سحرم می شکست
خواب نبودم که خیالت چو موج
خواب به چشمان ترم می شکست
بردل اگر ناله امان داده بود!
بار صبوری کمرم می شکست
در پس این گریه پنهانیم
تاج غرور هنرم می شکست
کاش در این بازی بی برد و باخت
تیرنگاهت سپرم می شکست
مثل دل طاهر دلخسته کاش
قدر توهم در نظرم می شکست
قالب : پیچک |