زمزمه های یک شب سی ساله
چنان گرفته ترا بازوان پیچکی ام که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام نه آشنایی ام امروزی است با تو همین که می شناسمت از خوابهای کودکی ام عروسوار خیال منی که آمده ای دوباره باز به مهمانی عروسکی ام همین نه بانوی شعر منی که مدحت تو به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام نسیم و نخ بده از خاک تا رها بشود به یک اشاره ی تو روح بادباکی ام چه برکه ای تو که تا آب، آبی است در آن شناور است همه تار و پود جلبکی ام به خون خود شوم آبروی عشق آری اگر مدد برساند سرشت بابکی ام کنار تو نفسی با فراغ دل بکشم اگر امان بدهد سرنوشت بختکی ام
می کَنم الفبا را، روی لوحه ی سنگی واو مثل ویرانی، دال مثل دلتنگی بعد از این اگر باشم در نبود خواهم بود مثل تاب بیتابی مثل رنگ بیرنگی از شبت نخواهد کاست، تندری که می غرّد سر بدزد هان! هشدار! تیغ می کشد زنگی امن و عیش لرزانم نذر سنگ و پرتابی ست مثل شمع قربانی در حفاظ مردنگی هر چه تیز تک باشی، از عریضه ی نطعت دورتر نخواهی رفت مثل اسب شطرنگی قافله است و توفان ها خسته در بیابان ها در شبی که خاموش است کوکب شباهنگی در مداری از باطل، بی وصول و بی حاصل گرد خویش می چرخند راه های فرسنگی مثل غول زندانی تا رها شویم از خُم کی شکسته خواهد شد این طلسم نیرنگی؟ صبح را کجا کشتند کاین پرنده باز امروز چون غُراب می خواند با گلوی تورنگی لاشه های خون آلود روی دار می پوسند وعده ی صعودی نیست با مسیح آونگی
خوشحال شدم، هنوز فریادی هست دل بر سر قولی که به من دادی هست تو زاده ی فصل پنجمینی، ای مرد اثبات بکن هنوز فرهادی هست
دریای منی مرا به طوفان بسپار دستور بده،بگو به من، جان بسپار بر دوش تو گر جنازه ام سنگین بود تابوت مرا به باد و باران بسپار
کاش آغوش تو گورم می شد تا از این درد خلاصی یابم تا از این عشق، از این حس غریب مثل یک مرد خلاصی یابم کاش با بوسه به دستان تو؛ مرگ بوسه بر هستی این تن میزد کاش این آتش سوزنده ی من بر دل ناز تو دامن می زد در نهانگاه پر ازشهوت شب خواستم بوسه دهم بر لب تو خواستم آب شوم آب شوم خواستم آ ب شوم در تب تو حلقه شد دست تو بر گردن من تو مرا گرم نوازش کردی و مرا با همه هیبت خود غرق در حس پرستش کردی سهم من از تو فقط گریه و اشک سهم تو از من عذابی مبهم آه این قصه که تکراری شد تو حوا گشته ای و من آدم شوکران منی ای آب حیات من شبی سرد، تو را می نوشم چادر مشکی زیبای تو را در ازای کفنم می پوشم می چکم بر تن زیبای تو من یک شبی ذوب تنت خواهم شد آه، اگر زودتر از من مُردی قول دادم، کفنت خواهم شد
کافه و بستنی و دود بلند سیگار گریه و همهمه در تنگِ غروبی غمبار فال حافظ؛ وَ تو که ناز برایم خواندی با دلم راه میامد دلت آن روز انگار شیطنت های تو و کودکی گمشده ام زیر خرواری از این خاطرهای آوار من و تو؛ پارک؛ خیابان؛ ماشین یادت هست ای همه هستیِ این شاعرِ زار آه! امشب همه ی خاطرها اینجایند و فقط جای تو خالی است دراین شادی زار
خنده ی روی لبت خاطره ساز است، بخند چهره ات با نمک خنده چه ناز است، بخند چشم من خیره به لبهای تو در اوج سجود به خدا خنده ی تو روح نماز است، بخند اَخم کردی و دلم از غم گنگی پُرشد تا بخندی دل من هلهله ساز است، بخند خنده هایت همگی عین حقیقت هستند خنده های همگان عین مجاز است، بخند من و تو غرق سکوتیم و سخن خاموش است خنده آغازگرِ راز و نیاز است، بخند شاعری با همه ی شاعری اش می گوید: «قصه ی خنده ی تو دور و دراز است، بخند»
این روزها که می گذرد در انتظار مرگ من بی قرار مرگ و دلم بی قرار مرگ راضی به مرگ خویشم و مرگم نمی رسد حیران حیرتم من از این کار و بار و مرگ تریاک عشق نیز علاجم نمی کند باید کنار بیایم با زهرِ مارِ مرگ دیگر گذشته از من و دل، مستیِّ زندگی هر دو فتاده به کنجی، هر دو خمار مرگ از دست ظلم های فراوان زندگی باید پناه ببرم من به غار مرگ شاعر نبوده ای که بفهمی چه می کشم راهی نمانده برایم جز انتظار مرگ
تا آمدم پرواز کنم بال هایم را چیدند و گفتند: «آسمان سهم تو نیست! به قفس قانع باش»
با من بمان، با من که تنها ماندم ای شعر با من که در این واژه ها جا ماندم ای شعر «آ» گفتم و آغاز شعرم که رقم خورد در اولین حرف الفبا ماندم ای شعر دیروز فکر و ذکر من وزن غزل بود امروز در فقدان معنا ماندم ای شعر رفتم ولی با ردپایی تلخ و کمرنگ در انعکاس این صداها ماندم ای شعر در لابه لای سطرهای گنگ و مرموز سربسته همچون یک معما ماندم ای شعر چون قایقی متروک که در گل نشسته بی بهره از امواج دریا ماندم ای شعر از کوچ پاییز پرستوها بریدم با بال های خسته ام واماندم ای شعر می خواستم با من بمانی، تا که گفتم با من بمان ؛ در واژه ی «با» ماندم ای شعر
قالب : پیچک |