زمزمه های یک شب سی ساله
یکی بایدصدایش توی گوش ما سه نقطه بشکنه دستِ رُستم بشمار ! بتّرکه اون چشمی که بشمار ! قلم بشه اون قلمی که واسه سکه بشمار ! آهای ! پهلوونا ! بشمار ! آخ که چه حالی داره ! آخ که چه حالی داره ! آخ که چه حالی داره ! زندگیْ دلْدلِ همین همینهاس ! آقا ! اجازه ! سَرتُ بالا بگیر ! سَرتُ بالا بگیر ! سَرتُ بالا بگیر ! سَرتُ بالا بگیر ! سَرتُ بالا بگیر وقتی نگاه من به تو افتاد، سرنوشت روز قرار اول و میز و سکوت و چای افتاد روی میز ورقهای سرنوشت کم کم زمانه داشت به هم می رساندمان تا آفتاب زد همه جا تار شد برام از خواب می پریم که این ماجرا فقط فضای خانه که از خنده های ما گرم است دوباره "دیده امت"، زُل بزن به چشمانی بگو دو مرتبه این را که: "دوستت دارم" بیا گناه کنیم عشق را ... نترس خدا من و تو اهل بهشتیم اگرچه می گویند به من نگاه کنی، شعر تازه می گویم می ریزم آنچه هست برایم به پای تو وقتی تو دل خوشی، همه ی شهر دل خوشند تو انعکاس من شده ای ... کوه ها هنوز آهسته تر! که عشق تو جرم است، هیچ کس شاید که ای غریبه تو همزاد من باشی قلبت که... نیمه ی چپ من درد می کشد تحریک می کند عصبِ چشمهام را شاید تو وصله ی تن من نیستی، چقدر هی سعی می کنم که ترا کیمیا کنم دیر است پس چرا متولد نمی شوی؟ می رود تنهای تنها، باز هم می بینمش اشک و باران با هم از روی نگاهش می چکند عابران مانند باران در زمین گم می شوند او فقط می ماند و دنیایی از دلواپسی ... ناودانها، چشمک خط دار ماشینهای مست او نمی فهمد، نمی فهمد فقط رد می شود کفش چرمی روبه روی کفش چرمی ایستاد لحظه ای پهلوی من بنشین خیابان خلوت است هوای دفترم امشب هوای دلتنگی است وقتی در آغوشم بودی
یکی باید همین امشب و یا فردا سه نقطه
یکی که مثل من دیوانهء دیوانه باشد
و مثل من روانش پاک باشد تا سه نقطه
یکی که لهجه اش خاکی ، مرامش آفتابی
صدایش آبی آرامش دریا سه نقطه
یکی که مثل بی بی خستگی های دلم را
بگیرد و بخواند طفلکم لا لا سه نقطه
همیشه توی خوابم دیده ام سهم من از عشق
انار و سیب و بعدش خانم سارا سه نقطه
انار وسیب و سارا توی بشقاب وجودم
و بی وقفه به ریش مردم دنیا سه نقطه
ولی اینها همه خواب و خیال کودکانه است
خیالات محال آدمـــــــــی تنها سه نقطه
دوباره پای شاعر از گلیمش چیزتز شد
و بعدش این غزل را مرتکب شد با سه نقطه
تمام سعی خود را کرد ، توی بیت آخر؛
بگوید یکنفر شاید ... هنوز... اما... سه نقطه.
که خنجر از پُشت زدنُ رَسمِ پهلوونی کرد !
بُردنِ سهرابُ ندید !
پهلوونْنامه نوشت !
یه عُمر تو زورخونهها زورِ بیخود زدین !
نامردِ اون کسی که از خجالتِ این جماعت آب نشه !
چِش به راهِت باشم ،
بارون بیاد ،
تو نیای و من
خیسِ خیس
تمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُ?
پیاده گَز کنم ،
خودمُ به خونه برسونمُ
از گِلُ شِلِ روی کفشام
بفهمم که چقدر دوسِت دارم !
چِش به راهِت باشم ،
بارون بیاد ،
تو هَم بیای و من
دست تو دستِ تو
تمومِ اون خیابونِ طولُ درازِ بیمغازه رُ
پیاده گَز کنم ،
بعد خودمونُ به نیمکتِ پارکِ پَرتِ بَرِ اتوبانْ برسونیمُ
تو از برقِ توی چشامْ
بفهمی که چقدر دوسِت دارم !
همین خیالا ،
همین آرزوها ،
همین خوشْباوَریا ،
همین اومدْ نیومد کردنا...
یه سوال داشتیم :
ما کلاس اوّلیا
که هَر روز تو مراسمِ صُبگاه
دَه تا زنده بادُ مُرده باد میگیم ،
وقتی بزرگ شُدیم
میتونیم آدمای دیگه رُ دوس داشته باشیم ؟
حتا اگه این همه سایهی سَر به زیر ،
آرزوهاتُ سَرسَری بگیرن !
حتا اگه جوابش
یه سنگ باشه وُ
یه زخمُ
چَن تا بخیه !
حتا اگه بدونی با این کار ،
وَزنِش چَن برابر میشه وُ
کم کم رو شونههات سنگینی میکنه !
آدمای سَر به زیر ،
بینِ دو تا پاشون پِیِ آزادی میگردن !
باران و چتر و شال و شنل بود و ما دو تا...
جوی و دو جفت چکمه و گل بود و ما دو تا...
تصدیق گفته های "هگل" بود و ما دو تا...
سنگینی هوای هتل و ما دو تا...
فنجان و فال و بی بی و دل بود و ما دو تا...
در کوچه ساز و تمبک و کل بود و ما دو تا...
دنیا چقدر سرد و کسل بود و ما دو تا،
یک آرزوی مانده به دل بود و ما دو تا
چه عاشقانه نفس می کشم! هوا گرم است
که از حرارت "من دیده ام ترا" گرم است
دلم هنوز به این جمله ی شما گرم است
هزار مشغله دارد، سر خدا گرم است
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
که در نگاه تو بازار شعرها گرم است
خورشید پشت پنجره ی پلکهای من
من خسته ام! طلوع کن امشب برای من
حالا بریز هستی خود را به پای من
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تکرار می کنند تو را در صدای من
در شهر نیست با خبر از ماجرای من
من... تو... چقدر مثل تو هستم! خدای من
قلبت که می زند سر من درد می کند
این روزها سراسر من درد می کند
تب کرده، نیم دیگر من درد می کند
چشمی که در برابر من درد می کند
جای تو روی پیکر من درد می کند
هی دستهای مس گر من درد می کند
شعر تو روی دفتر من درد می کند
کفش چرمی - چتر - فروردین - خیابان شلوغ
یک شب بارانی غمگین خیابان شلوغ
باز هم رد می شود از این خیابان شلوغ
او سرش را می برد پایین ... خیابان شلوغ
او فقط می ماند و چندین خیابان شلوغ
با غمی بر شانه اش، سنگین... خیابان شلوغ
خط کشی، باران آهنگین، خیابان شلوغ...
با همان انگیزه ی دیرین... خیابان شلوغ
غرور و بغض و نیازم غریق یکرنگی است
دچار می شوم اینجا ... دچار یک غربت
تمام ثانیه هایم اسیر این جنگی است،
که در گرفته میان گریز و جا ماندن
در این هوای تمنا، چه جای دلسنگی است؟
بهانه های قدیمی هنوز بیدار
برای من که غرورم شکسته این ننگی است
نباید از تو بگویم ... نباید از تو بخوان
غرور لعنتیِ من دچار بیرنگی است
گذشته بودم و با خود خیال می کردم،
فقط تویی که هوایت هوای دلتنگی است
هنوز بعدِ فراقی که بین ما افتاد،
گمان ساده ی خامم به فکر همرنگی
به سوی خاطره هایی که از دلی سنگی است
قطره اشکی بر گونه ات لغزید
خواستم با انگشتانم آن قطره اشک را پاک کنم
اما...! اما، آن قطره اشک برای انگشتانم آشنا بود ...
آشنا بود...؟ یادم آمد....!
آن هنگام که خداوند تو را می آفرید
خاک تو را با اشکهای من سرشت، راستی به گونه های
خیس من نگاه کن، اشکهای من برای انگشتان تو آشنا نیست!
قالب : پیچک |