زمزمه های یک شب سی ساله
مرا ببر به رسیدن ،بکش مرا به صلیب چادرسیاه روی سرت،مثل اینکه … آه این چند شنبه هم که بیاید تو نیستی بانوی شعرهای زبانزد ! تو نیستی انگار بین این همه « آمد » تو نیستی چشم انتظار من که مجسد تو نیستی ...با چشمهای تنگ مردد تو نیستی از دستهام هر چه بروید تو نیستی بانوی شعرهایم - شاید تو نیستی ! رنگی به رنگ چشم سیاهت نمی رسد دختران بندر ، تا آبی چشمهای شما بارها رفته ام ؛ گله و قامت کوه و شب تابستانی و باز سمـت سکـوتی عمیــق و افتانی من اتفاقی دیگرم دردی عجیبم با معنی دنیایتان خیلی غریبم بیزارم از دلخوشکنک هایی که دارید از این تب و تاب شماها بی نصیبم شاید حسادت می کنم با دلخوشی تان شاید خودم را گاهگاهی می فریبم حتی به خود شک می کنم شاید نباشم یعنی منم از ریشه تکرار سیبم آن گاه چشمی سرد می آید کنارم دستی به پشتم می زند من روی شیبم نه نه نمی خواهم که دستم را بگیرید وقتی که با تنهایی خود هم غریبم مثل پیغمبری که زاده نشد حرف های نگفته هم دارم هم خودم را ندیده ام جایی هم خیال « نیامدم » دارم می توانم همیشگی باشم سهم تنهاترین آدم ها بروم یا دوباره برگردم هرچه دارم من از خودم دارم من کتابم نخوانده خواهد ماند جای من توی مشتری ها نیست با خودم حرف می زنم گاهی خاطراتی از این « شدم » دارم پشت این روزهای تکراری پرِ یک عادت عجیبم من بی تو یا دست های من خالی است یا تو را من همیشه کم دارم بعد از این ماجرای من این است تو نباشی جهان کمی خالی ست باز با من کسی نخواهد بود باز من میل « می روم » دارم این صدای من است می افتد ! فکر شاید ندیدنت هستم من به دنیا نیامدم هرگز من تو را از نبودنم دارم مثل خطی که هیچ خوانده نشد من دلم از رسالتم خون است این نوشتن شروع تنهایی است این سکوتی که از قلم دارم همیشه از تو نوشتن برای من سخت است که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟! چقدر این همه دیدن برای من سخت است خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است نقابدار خودی را چگونه بشناسم در این زمانه که خود را شناختن سخت است قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است برای پیچک احساس بی خزان سهیل همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است» بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است
تو ای تمامی بودن،مسیح روز غریب
مرا بران زبهشت و دوباره حوا کن
فقط بخاطر چشمت ،فقط بخاطر سیب
مرا ببر به زمین و دوباره جانی کن
تو ای بها نه ی چیدن،جنو ن عشق و فریب
مرا بمیر به جرم دوباره زنده شدن
از التهاب لبانی که بوسه های مهیب
ببین دوباره دو چشمم به درد الودست
بخوان دوباره برایم دعای امّن یجیب
بیا و قصه ی مارا دوباره حادثه کن
مرا بران ز بهشت و مرا بکش به صلیب
مهتاب می شوی وسط یک شب سیاه
من حوض می شوم و تو لبریز می شوی
حالا طلوع میکنی از مشرق گناه
خورشید می شوی و مرا خیره میکنی
مهتاب می شوم که فقط هی تو را نگاه
گفتی غروب هم که بیاید نمیروی
اما غروب آمد و رفتی و هیچگاه…
دختر تمام کوچه ی مان را قدمزنان
با چشمهای خیس و نگاهی که گاهگاه
با چشمهای منتطرم می نویسمت
چادر سیاه روی سرت مثل اینکه آه
از آمدن نیامده ای تا خدا شدن
من بی خیال تو که سرآمد که نیستم
من عاشقم قبول ندارم که عاشقم ...
حالا که بذل می کنم از دوست داشتن
این چند شنبه هم که رسید آنچنان که بود
شب می دود، به مرز شباهت نمی رسد
من اشتباه کردم اگر ماه گفتمت
خورشید هم به صورت ماهت نمی رسد
هردفعه کودک غزلم می پرد هوا
دستش به میوه های نگاهت نمی رسد
هر وقت می زند به سرم فکر عاشقی
جایی به جز کنار و پناهت نمی رسد
یا تو نخوانده ای که بیایی به دیدنم
یا نامه های چشم به راهت نمی رسد
با لنجهای بی لنگر ، بارها رقصیده ام ،
با پاهای سوخته ، در زیر پلکهای شما …
بارها خوابیده ام .
و صبحگاهان با همه شما ؛
از خواب برخاسته ام .
دختران بندر،
تا گرداب چشمهای شما ،
بارها رفته ام .
2)
عشق وحشی است و
عاشق…
راستی کدام خوی مریم را به ارث برده ای؟!!!
که مرا این چنین به صلیب کشیدند،
نگاه کن ، چه سنگین به پای تو نشست،
آن که از روز اول شاهزاده نبود؛
آغوشت را باز کن و مسیحا وار مرا به صلیب کش؛
و به یاد داشته باش!
غروب ها…
یادآور خون من است،
که از وسعت آغوش تو میچکد…
هی هی خسته ولی شب شکن چوپانی
نی بزن مرد شبان شب پره ها بیدارند
و من بی کس و تنها که خودت می دانی
من به نمناکی چشمان خود عادت دارم
تو چرا خیس تر از مرحمت بارانی؟
همره یکدگر و تشنه ی یک حرف، بگو
من به مانند توام یا تو به من می مانی؟
غزلی خوندم و تا بانگ اذان می خوانم
حرمت چشم نجیبی که نمی خوابانی
لب گشودی و پر از عاطفه با من گفتی:
نفست گرم، جوان! خوب غزل می خوانی
«هم عطش» سنگ صبور غم تو می مانم
راستی پیش دل عاشق من می مانی؟
گله و قامت کوه و شب تابستانی
قلم و دست و دل شاعر خوزستانی
ز خیزش دل طوفانی ام چــه می دانی؟
کتیــــبه های قلم میـــــخی تن من را
که زخم خورده پتکم چرا نمی خوانی ؟
بگو ز دســــت غـم تو چگونه بگریزد
دلی چو گــــــــاو سیاه سپید پیشانی
بگو که درد دلم را چــــگونه داد کشم
به واژه هــــــــای اتو خورده خیابانی
گرفته قلب مرا دست هـشت پایی کور
خزیده روی تــــــنم تپه های مرجانی
قالب : پیچک |