زمزمه های یک شب سی ساله
روان چون چشمه بودم، جذبهات خشکاند و چوبم کرد بنازم آن نگاهت را که درجا میخکوبم کرد شب و روزِ مرا در برزخ یک لحظه جا دادی طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد کنون از گرد و خاک عشقهای پیش از این پاکم که سیلاب تو از هر رویدادی رُفتوروبم کرد تَنَت تلفیقِ گُنگِ عنصر باد است با آتش نفسهایت شمالی سرد، لبهایت جنوبم کرد دوا؟ جادو؟ نمیدانم، شفا در حرفهایت بود نمیدانم چه در خود داشت اما خوب خوبم کرد! گلم! بهار قشنگم! سلام... خوبی عزیز؟! یکی دو ساعت دیگر حلول نوروز است اگرچه بی تو برایم بهار و غیر بهار شبیه فصل زمستان، شبیه هر روز است نشسته ام که برایت دعا بخوانم عزیز دوباره پای همین هفت سین هرسالی چه استقامت تلخیست روی کاغذ خیس بخواهی هی بنویسی که سخت خوشحالی! چقدر جای تو خالیست پای سفره! ببین چه هفت سین قشنگی به خاطرت چیدست چه سبزه ای به امید تو سبز کرده دلم ببین که جز تو به روی کسی نخندیدست ببین، ببین به چه روزی نشسته بی تو دلم کجاست عیدی دستان پر سخاوت تو! چرا نمی رسد امروز پس به دادم عزیز نگاه های قشنگ و پر از نجابت تو؟! ببخش! این دم عیدی... هر آنچه می گویم تمام بابت این انتظار طولانیست خدانکرده نبینم دلت بگیرد عزیز! منم که سهمم از این ماجرا پریشانیست! کنار سبزه و قرآن و تنگ ماهی و آب منم و عکس قشنگت که رو به روی من است منم و مثل همیشه همان دو چشم نجیب که تک مخاطب یک عمر گفتگوی من است! دوباره مثل همیشه به رسم هر سالی تکانده ام همه جا را برای آمدنت غبار پنجره ها را گرفته ام که شبی میان خانه بپیچد صدای در زدنت فدای عکس قشنگت، بگو که با چه زبان بگویم این دل ساده برای تو تنگ است؟! بگو چگونه بگویم که بی تو پای دلم برای گفتن حتا دو بیت هم لنگ است چقدر حوصله دارد دلم که باز از تو هنوز هم به خیالش که می رسد خبری نشانه ای... گل سرخی... پیام ناچیزی دو خطِ نامه گنگی... سلام مختصری اگرچه مثل همیشه تمام این همه سال عزیز! پیش خودم اشتباه می کردم اگرچه شب به شب از نو هزار برگ سپید به عشق این که بیایی سیاه می کردم اگرچه باز نوشتم: گلم! ملالی نیست میان وسعت دردی که یادگار تو بود نبوده ای که ببینی چطور این همه سال دو چشم ساده ی غمگین در انتظار تو بود تو فکر عید خودت باش! جای من را هم کنار سفره عیدت، عزیز، خالی کن برو و قصه عشق مرا دهان به دهان دوباره زمزمه در گوش این اهالی کن به فکر آنچه که بر من گذشت ساده نباش فقط به من بنویس این بهار خوشحالی بگو که حالِ نگاهت هنوز هم خوب است بگو که عید قشنگیست، عید امسالی در انتها گل خوبم! فقط مواظب باش که چشم های قشنگت غریبه تر نشوند بیا که مثل همیشه دو چشم ساده ی خیس دوباره گوش به زنگ صدای در نشوند گلم! بهار قشنگم! برو! خداحافظ همین یکی دو دقیقه حلول نوروز است اگرچه بی تو برایم بهار و غیر بهار شبیه فصل زمستان، شبیه هر روز است! تمام درد من از این غم است بانو جان که هر چه از تو بگویم کم است بانو جان چه دور مانده ام از آفتاب چشمانت بگیر دست مرا! سردم است بانو جان! جهان همیشه همین بوده است با این حال هنوز مساله ای مبهم است بانو جان- که میخ پهلوی خورشید را چگونه شکافت که پشت ماه از آن شب خم است بانو جان تو را به دوش گرفته ست در سکوتی تلخ که چاه حتی نامحرم است بانو جان به زیر خاک تو را مثل گنج پنهان کرد کدام خاک؟ خدا اعلم است بانو جان زمین هنوز پر از خاکهای دور از توست بگیر دست مرا ! سردم است بانو جان! چه جمله ای که زمان و مکان نمی خواهد به هر زبان که بگویی...زبان نمی خواهد چه جمله ایست که از تو برای اثباتش به جز دو چشم دلیل و نشان نمی خواهد چه جمله ایست که وقتی شنیدم از دهنت دلم به جز دلت ای مهربان نمی خواهد! ستاره ها همه دور مدارشان باشند تو ماه من شده ای کهکشان نمی خواهد! تو ماه من پر پرواز من شدی باتو پر از پرنده شدن آسمان نمی خواهد نگاه کن!قلمم مثل چشم تو شده است برای گفتن حرفش دهان نمی خواهد! حدیث ما همه در جمله ای خلاصه شده: که (دوستت دارم!)داستان نمی خواهد! که دوستت دارم یعنی که دوستت دارم که دوستت دارم امتحان نمی خواهد! نشسته است دو دریاچه زیر ابروهات گره زدی نفس شهر رابه شب بوهات درون صفحه ی چشمم مرور کن خودرا ببین که باد چه ها کرده است با موهات غزال وحشی این دستهای من را باز به بند می کشی ـاش با کمند گیسوهات نماد خلقت غزاله هاست چشمانت فرار می کند از چشمهام ? آهوهات ¤¤ مرا به لانه ی قلبت قبول کن بانو حساب کن که یکی باشم از پرستوهات نشان بده که دلم دیو قصه هایت نیست نشان بده که حقیقت گرفته جادو هات 2 ... که یک ستارهی غمگین و شاد را بکشم که مرگ را بنویسم، که باد را بکشم تمام مرثیههای جهان درون مناند که در نهایت اندوه داد را بکشم کنار آینه میایستم که در رویا دو تا فرشتهی بیاعتماد را بکشم دو قلب و تیر ... دو سوراخ! ... شاعری مرده... برای عشق کدامین نماد را بکشم؟ شروع میکنم از لحظهای که ... از ... از ... از ... که آنچه مرد ندارد به یاد را بکشم فروغ مرده و من توی گریه میخواهم «که گیس دختر سیدجواد را بکشم» من وخاکستریهایم...» به قد یک سر سوزن ،فقط امروزبامن باش به یک نوشیدنی تلخ دراندوه این زن باش نه عاشق نیستم حتی ،کسی درمن پریشان نیست سرم رادرشب یلدای یک آغوش دامن باش من ازافراط می ترسم خودت رامختصرترکن درون لحظه های من به یک حدمعین باش من وخاکستریهایم پرازآشوب وشب اما تویک آرامش آبی مطنطن،تن ت تن ،تن باش مراهرلحظه می لرزانداین تشویش بی توضیح مراهرلحظه پیداکن مراهرلحظه روشن باش اگرمشتم پرازخالی خالی است وتنهایم توباپشتم مدارا کن عزیزمن توحتمن باش شبی که سخت می میرم خبرکن قاصدکهارا به فکر شعر تابوتم ،به فکرگریه کردن باش کنار حوض دو ماهی ردیفی از نقاشی چقدر سعی نمودم که عاشقم باشی! برو به خانه عزیزم که بر نخواهم گشت که آب پشت سر مرده می پاشی چقدر سعی نمودی ز من فرار کنی دوباره در قفسی که! پرنده ناشی خدا کند که بمیرم به دیدن خورشید دلم گرفته از این زندگی خفاشی کنار میز دو بچه شبیه مرد و زن کنار حوض دو ماهی ردیفی از نقاشی و زیر بارش رگبار تند تابستان یکی شدند به آهستگی دو نقاشی! ...................................... روسری آبی قدری شبیه خودم بود ویک روسری آبی داشت شب پشت پنجره می خوابید دنیای رو به سرابی داشت امشب ستاره ی شعرمن یک دختر قشنگ خیابانی ست من بادوچشم خودم دیدم اوضاع شوم خرابی داشت من بادوچشم خودم دیدم دنیای کاغذی اش پر بود ازوصله های کبود اما یک قلب آبی آبی داشت بابابه فکرخودش بودواوهم شبیه مترسکها زنبیل روی علف پهن ویک کاسه ی لعابی داشت پرکردکاسه ی لعابی را ازسکه های پرازاندوه لرزید روی خودش خم شد دراین دقیقه که آبی داشت می خورد روی گونه یک شاعرکه لحظه لحظه عرق می کرد می گفت تف به صورت این دنیا، دنیا کجای حسابی داشت حالادلم برای یکی تنگ است شاید برای همان دختر اسمش که نشد بدانم چیست ، یک روسری آبی داشت! که هستم؟ خدا طبعِ شیطانسرشتی
چه شیرینِ شوری، چه زیبایِ زشتی
من از آسمان و زمین سهمم این بود:
نه بر بامْ برفی، نه از خاکْ خشتی
مرا خوشة نارس گندمی بس
اگر خود به جا مانده باشد بهشتی
کلاه و نقاب از سر و روی بردار
مترسک نمیخواهد این گونه کشتی
غزلهای من سایههایی سفیدند
چکیده شد از اشک من رونوشتی
مرا عشق اینگونه آیینی آموخت:
که هر مسجدی در کنار کنشتی
قفس بافتی، کرم ابریشم، ای عقل!
همه پنبه، نه، پیله شد هرچه رشتی
دلِ من دِل دل به دریا زدن داشت
تو او را نهشتی، تو او را نهشتی
سر و سرِّ ما از نوشتن گذشته است
عجب سرگذشتی، عجب سرنوشتی
خزان نه، که حتی بهار آفت اوست
خدایا! مرا با چه خاکی سرشتی؟
قالب : پیچک |