زمزمه های یک شب سی ساله

 

چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون


تو را آیینه ها در بی‌نهایت چشم در راه‌اند
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون


زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون

1 

الا ای جمعه‌ی سرخی که رنگ عید نوروزی
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون


چه طرفی بسته‌ای از حکمرانی روی این قلیان
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون   ... 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:55 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم 

که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم

خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می
معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:54 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بگذار که این باغ درش گم شده باشد
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد 

جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد

باغ شب من کاش درش بسته بماند
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد

بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد

شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش
انگار که قرص قمرش گم شده باشد

چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ
خواب پدری که پسرش گم شده باشد

آن روز تو را یافتم افتاده و تنها
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد

پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:53 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

سلام : خوشه ی تاک به هم فشرده ی من 
شراب کهنه ی مهر حرام خورده ی من

مرا به یاد بیاور من آن سپیدارم
که سروها همه بودند کشته مرده ی من

همان درخت تناور همان که مورچه ها
شب و سحر رژه رفتند روی گرده ی من

تبر به دوش کزو زخم مشترک داریم
چه کرد با رفقای سیاه چرده ی من ....

ببین به ریش من دل شکسته می خندند
مترسکان سیه روز دل سپرده ی من

اگر چه پیر و زمینگیری ای رفیق ! بیا
به دستگیری جالیز آب برده ی من

به پای بوسی آتش تو نیز خواهی رفت
غمت مباد رفیق تبر نخورده ی من!

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:53 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم 
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم

چون شانه دست در سر زلف تو می زنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم

من خواب دیده ام که تو از راه می رسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم

من چارده شب است به این برکه خیره ام
شاید از آب قرص قمر در بیاورم

در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب
خود را مگر به شکل سحر در بیاورم

من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده ام
از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم

ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو
از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:52 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 دلم گرفته هوای بهار کرده دلم 
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم 

رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم 

بیا بیا که برای سرودن بیتی
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم 

به هر تپش که نفس تازه می کند باری
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم 

کنون که آخر پیری نمانده دندانی
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم 

بخند ای لب خونین لب ترک خورده
دلم شکسته هوای انار کرده دلم.

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:51 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 


به تو خواهم رسید آیا؟
نمی دانم،  
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید

به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"

درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریه‌های ابر می ساید

از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید

*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید...

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:49 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

2. 

مرا  وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی

مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی

 

_دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب

تو با زیبایی‌ات این حرف‌ها را نخ نما کردی...

 

نماز عشق می خواندم، امامم حضرت دل بود

کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی

 

به هم نزدیک بودیم، آتش از لب‌هات می‌تابید

دلت می‌خواست لب‌های مرا، امّا حیا کردی

 

من از خود نیمه‌ای را دیده بودم "عاقل" اما تو

مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی

 

*

امان از آخرین دیدار و وای از آخرین بوسه

لبت را و دلت را و مسیرت را جدا کردی...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:47 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

از این سفر با خود نخواهم برد باری

جز شرمساری شرمسای شرمساری 

 

از بس که با من مهربان رفتار کردی

احساس کردم زائری جز من نداری

 

صدها من اینجا هست اما من کدامم؟

گم کرده ام خود را در این آیینه کاری



اینجا قرار است امشب آرامش بگیرم

آرامش است این حال خوش یا بی قراری؟

دیدم ضریحت را -هزاران چشم بیدار-

دیدم تو هم دلتنگی از چشم انتظاری

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:45 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

  

شهر - منهای وقتی که هستی -  حاصلش برزخ خشک وخالی

جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی

 

می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار

می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی

 

چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟

ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی

 

هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت

می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی

 

ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت!

وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی!

 

چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد!

گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی

 

***

حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو

هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:42 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
قالب : پیچک