زمزمه های یک شب سی ساله
چو بوی پونه از دکّان عطاری بزن بیرون تو را آیینه ها در بینهایت چشم در راهاند زدم از اصفهان بیرون که بوی گاو خونی داشت 1 الا ای جمعهی سرخی که رنگ عید نوروزی چه طرفی بستهای از حکمرانی روی این قلیان
مگر چه ریخته ای در پیاله ی هوشم که عقل و دین شده چون قصه ها فراموشم تو از مساحت پیراهنم بزرگ تری چه ریختی سر شب در چراغ الکلی ام همین خوش است همین حال خواب و بیداری خدا کند نپرد مستی ام چو شیشه ی می شبیه بار امانت که بار سنگینی است
بگذار که این باغ درش گم شده باشد جز چشم به راهی به چه دل خوش کند این باغ باغ شب من کاش درش بسته بماند بی اختر و ماه است دلم مثل کسی که شب تیره و تار است و بلا دیده و خاموش چاهی است همه ناله و دشتی است همه گرگ آن روز تو را یافتم افتاده و تنها پیچیده شمیمت همه جا ای تن بی سر
سلام : خوشه ی تاک به هم فشرده ی من مرا به یاد بیاور من آن سپیدارم همان درخت تناور همان که مورچه ها تبر به دوش کزو زخم مشترک داریم ببین به ریش من دل شکسته می خندند اگر چه پیر و زمینگیری ای رفیق ! بیا به پای بوسی آتش تو نیز خواهی رفت
از دل چقدر لاله ی تر در بیاورم
دلم گرفته هوای بهار کرده دلم رها کن از لب بام آن دو بافه گیسو را بیا بیا که برای سرودن بیتی به هر تپش که نفس تازه می کند باری کنون که آخر پیری نمانده دندانی بخند ای لب خونین لب ترک خورده به تو خواهم رسید آیا؟ به من گفتی که "دندان بر جگر بگذار" ، پس من هم
2. مرا وقتی گرفتار خودم بودم صدا کردی مرا از من، مرا از قیدِ من بودن رها کردی _دوباره روی ماهت محو شد در رشته های شب تو با زیباییات این حرفها را نخ نما کردی... نماز عشق می خواندم، امامم حضرت دل بود کنارم بی تکلّف ایستادی، اقتدا کردی به هم نزدیک بودیم، آتش از لبهات میتابید دلت میخواست لبهای مرا، امّا حیا کردی من از خود نیمهای را دیده بودم "عاقل" اما تو مرا با نیمه ی دیوانه ی من آشنا کردی * امان از آخرین دیدار و وای از آخرین بوسه لبت را و دلت را و مسیرت را جدا کردی...
از این سفر با خود نخواهم برد باری جز شرمساری شرمسای شرمساری از بس که با من مهربان رفتار کردی احساس کردم زائری جز من نداری صدها من اینجا هست اما من کدامم؟
شهر - منهای وقتی که هستی - حاصلش برزخ خشک وخالی جمع آیینه ها ضربدر تو، بی عدد صفر، بعد از زلالی می شود گل در اثنای گلزار، می شود کبک در عین رفتار می شود آهویی در چمنزار، پای تو ضربدر باغ قالی چند برگی است دیوان ماهت؟ دفتر شعرهای سیاهت؟ ای که هر ناگهان از نگاهت یک غزل می شود ارتجالی هر چه چشم است جز چشم هایت، سایه وار است و خود در نهایت می کند بر سبیل کنایت مشق آن چشم های مثالی ای طلسم عدد ها به نامت! حاصل جزر و مد ها به کامت! وی ورق خورده ی احتشامت هر چه تقویم فرخنده فالی! چشم وا کن که دنیا بشورد! موج در موج دریا بشورد! گیسوان باز کن تا بشورد شعرم از آن شمیم شمالی *** حاصل جمع آب و تن تو، ضربدر وقت تن شستن تو هر سه منهای پیراهن تو، برکه را کرده حالی به حالی
هوای عاشقان شهر اگر داری، بزن بیرون
از این نُه توی آه اندودِ زنگاری، بزن بیرون
تو هم ای شیخ! از این چاردیواری بزن بیرون
از این تقویم سرتاسر عزاداری بزن بیرون
الا سلطان! از این زندان قاجاری بزن بیرون ...
ببین نیامده سر رفته ای از آغوشم
که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم
همین بس است که نوشیده ام ... نمی نوشم
معاشران بفشارید پنبه در گوشم
سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم ....
گل های ترش برگ و برش گم شده باشد
گر قاصدک نامه برش گم شده باشد
ای کاش کلید سحرش گم شده باشد
صندوقچه ی سیم و زرش گم شده باشد
انگار که قرص قمرش گم شده باشد
خواب پدری که پسرش گم شده باشد
در هیبت نخلی که سرش گم شده باشد
چون شیشه ی عطری که درش گم شده باشد....
شراب کهنه ی مهر حرام خورده ی من
که سروها همه بودند کشته مرده ی من
شب و سحر رژه رفتند روی گرده ی من
چه کرد با رفقای سیاه چرده ی من ....
مترسکان سیه روز دل سپرده ی من
به دستگیری جالیز آب برده ی من
غمت مباد رفیق تبر نخورده ی من!
یا کاسه کاسه خون جگر در بیاورم
چون شانه دست در سر زلف تو می زنم
کز راز و رمز موی تو سر در بیاورم
من خواب دیده ام که تو از راه می رسی
چیزی نمانده است که پر در بیاورم
من چارده شب است به این برکه خیره ام
شاید از آب قرص قمر در بیاورم
در من سرک نمی کشی ای روشنای ناب
خود را مگر به شکل سحر در بیاورم
من شاعر دو چشم توام ، قصد کرده ام
از چنگ شاه کیسه ی زر در بیاورم
ای کاج سالخورده ی زخمی به من بگو
از پیکرت چقدر تبر در بیاورم؟
هوای گریه ی بی اختیار کرده دلم
هوای یک شب دنباله دار کرده دلم
هزار واژه ی خونین قطار کرده دلم
مرا به زیستن امّید وار کرده دلم
غزال خوش خط و خالی شکار کرده دلم
دلم شکسته هوای انار کرده دلم.
نمی دانم،
ولی شاید
صبوری در جدایی احتمالش را بیفزاید
به آئین کهن گفتم که "هرچه دوست فرماید"
درخت خاطرات ما بلند است و خزان دیده
سپیداری که سر بر گریههای ابر می ساید
از آنجایی که دلهامان به هم اینقدر نزدیک است
یقین دارم زمان دوری ات دیری نمی پاید
*
تو را گفتم: "چه زیبایی!"
و تو با شرم خندیدی...
از این لبخند معصومانه بوی بوسه می آید...
گم کرده ام خود را در این آیینه کاری
اینجا قرار است امشب آرامش بگیرم
آرامش است این حال خوش یا بی قراری؟
دیدم ضریحت را -هزاران چشم بیدار-
دیدم تو هم دلتنگی از چشم انتظاری
قالب : پیچک |