زمزمه های یک شب سی ساله

حدود پرزدنم را به من نشان داده ست 

 

همان که بال نداده ست و آسمان داده ست!

 

همان که در شب یلدا به رسم دلسوزی،

 

چراغ خانه مارا به دیگران داده ست

 

به چیست ؟ دلخوشی مردمی که در همه عمر،

 

به هر معامله ای هر دو سر زیان داده ست!

 

کدام طالع نحس است غیر بی عاری؟

 

که رنج کشت به من ، ماحصل به خان داده ست

 

به خان ! که مرگ عزیزان و گریه های مرا،

 

شنیده است و مکرر سری تکان داده ست!

 

همان که غیرتمان را گرفته و جایش،

 

به قدر آنکه نمیریم آب و نان داده ست!

 

به ناله ای و به خطی بگوی دردت را

 

بسا هنر که طبیعت به خیزران داده ست!

 

زخون پای من و توست  در سراسر دشت

 

که هر چه بوته ی خار است زعفران داده ست!

 

اگر بناست نمیریم جان برای چه بود؟

 

وگر بناست ببندم چرا دهان داده ست!؟

 

"بکوش خواجه و از عشق بی نصیب نباش"

 

که این صفا به غزلهای من همان داده ست!


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:14 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟ 
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!

 

گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!

 

روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق


تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!

 

کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!

 

خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!

 

گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!

 

فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟!
 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:11 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

شب می رسد ز راه ، ز راه همیشگی
شب , با همان ردای سیاه همیشگی
 


تردید, در برابر, بد, خوب,نیستی
چشمت چراغ سبز و, سه راه همیشگی


عاشق شدن گناه بزرگیست- گفته اند -
ماییم و ثقل بار گناه همیشگی!


می بینمت که صید دل خسته می کنی
با سحر چشم-مهر گیاه همیشگی-


ای کاش می شد آن که به ره باز بینمت
با شرم و ناز ونیم نگاه همیشگی!


نازت نمی کشم که لگد مال هرکسی
ماهی, ولی دریغ نه ماه همیشگی


بری بونس هلالی من - می خورد تو را -
شب - ماهی بزرگ سیاه همیشگی!


با بی ستاره های جهان گریه کرده ام
یک آسمان ستاره گواه همیشگی


تا راز دل بگویم در خویشتن شدم
سر برده ام به چاه, به چاه همیشگی

نازت نمی کشم که لگد مال هر کسی
ماهی, ولی دریغ! نه ماه همیشگی!


خرگوشکم به شعبده می آورم برون
خرگوش دیگری ز کلاه همیشگی


موی تو خرمنی ست طلایی, به دست باد
در چشم من, جهان, پر کاه همیشگی


آرامش شبانه مگر می توان خرید؟
با سکه قدیمی ماه همیشگی


یک باغ, بی ترنم مرغان در قفس
سوغات روز,روز تباه همیشگی


حیف از غزل - که تنگ بلور است - پر شود
با اشک گرم و سردی آه همیشگی!

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:9 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

زما دو خاطره ی بی دوام می ماند
زمی نه حال که دردی به جام می ماند
 


چه سال ها که زمین بی من و تو خواهد گشت
که صید می رمد از دام و دام می ماند!


از این تردد دایم- که در نظرجاری-
کدام منظره ی مستدام می ماند؟


خطوط منکسری با شتاب می گذرند
بر این صحیفه-که گفت؟-از تو نام می ماند


چه سایه وار سواران در آستان غروب..
چه نقشی؟
از که؟
در این ازدحام می ماند؟


چه باغ ها به گذر ها -پرازشکوفه ی سیب-
چه عطر ها که تورا در مشام می ماند


ستاره ها و سحر هاوصخره ها وسفر...
چه خوب!
زینهمه بر جا کدام می ماند
مسافران زعطش دسته دسته میمیر ند
و چشمه ی حیوان در ظلام می ماند...

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:8 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )


2.
آن چه از یاران شنیدم

آن چه در باران گذشت...
 


آن چه در باران ده
آن روز
بر یاران گذشت...


های های مستها پیچید در بن بستها
طرح یک تابوت در رویای بیماران گذشت...


کوهها را در خیال پاک تا مرز غروب
سیلی از آوای اندوه عزاداران گذشت


کاروان دختران شرمگین روستا
لاله بر کف در مهی از بهت بسیاران گذشت


در ته تاریک کوچه یک در یچه بسته شد
انتظار بی سرانجام بد انگاران گذشت...


جای پایی ماند و زخمی سبزه زارانرا به تن
جمعه ی جانانه ی گلگشت عیاران گذشت


تا به گورستان رسد - دیدار اهل خاک را-
ماهتاب پیرلنگان از علفزاران گذشت...


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:7 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 خوب و بد هر چه نوشتند به پای خودمان

انتخابی است که کردیم برای خودمان
 


این و آن هیچ مهم نیست چه فکری بکنند

غم نداریم ، بزرگ است خدای خودمان

بگذاریم که با فلسفه شان خوش باشند

خودمان آینه هستیم برای خودمان

ما دو رودیم که حالا سر دریا داریم

دو مسافر یله در آب و هوای خودمان

احتیاجی به در و دشت نداریم اگر

رو به هم باز شود پنجره های خودمان

من و تو با همه ی شهر تفاوت داریم

دیگران را نگذاریم به جای خودمان

دیگران هر چه که گفتند بگویند ، بیا

خودمان شعر بخوانیم برای خودمان

 

 


نوشته شده در دوشنبه 92/10/16ساعت 6:6 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

 

من در پی رد تو کجا و تو کجایی
دنبال تو دستم نرسیده است به جایی

ای « بوده » که مثل تو نبوده است، نگو هست
ای « رفته » که در قلب منی گرچه نیایی...
 

این عشق زمینی است که آغاز صعود است
پایبند « هوس » نیستم ای عشق « هوایی »

قدر تنی از پیرهنی فاصله داریم
وای از تو چه سخت است همین قدر جدایی!

ای قطب کشاننده پر جاذبه دیگر
وقت است دل آهنی ام را بربایی

گفتی و ندیدی و شنیدی و ندیدم
دشنام و جفایی و دعایی و وفایی

یک عالمه راه آمده ام با تو و یک بار
بد نیست تو هم با من اگر راه بیایی...

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 8:0 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

 

چیزی نگو، دزدانه و شیرین تماشا کن

بنشین و مثل دختری سنگین تماشا کن

یک کاروان خیس ابریشم همین حالا
از زیر چشم ام رفت سمت چین، تماشا کن!

بر شانه ات نگذاشتم سر، با خودم گفتم:
آن قله ها را از همین پایین تماشا کن

آن آبشاری را که از قوس کمرگاهش
جاری ست نافرمان و بی تمکین تماشا کن

مرد خدا را هر اذان صبح در کافه
ای چشم های کافرِ بی دین! تماشا کن

«من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور...»
من قرن ها رنج ام در این تضمین تماشا کن

چون بشکنم عکس تو در هر تکه ام پیداست
باور نداری بشکن و بنشین تماشا کن!
 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:59 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

بیا که آینه ی روزگار ، زنگاری است   

بیا که زخم زبان های دوستان کاری است


به انتظار نشستن در این زمانه ی یاس  

برای منتظران چاره نیست ناچاری است


به ما مخند اگر شعرهای ساده ی ما  

قبول طبع شما نیست کوچه بازاری است


چه قاب ها و چه تندیس های زرینی 

گرفته ایم به نامت که کنج انباری است!


نیامدی که کپرهای ما کلنگی بود

کنون بیا که بناهایمان طلاکاری است


به این خوشیم که یک شب به نامتان شادیم

تمام سال اگر کارمان عزاداری است


نه این که جمعه فقط صبح زود بیدارند

که کار منتظرانت همیشه بیداری است


به قول خواجه ی ما در هوای طره ی تو
"
چه جای دم زدن نافه های تاتاری است"




نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:57 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

ما را به یک کلاف به یک نان فروختند 

ما را فروختند و چه ارزان فروختند


اندوه و درد ازاین که خداناشناس ها   

ما را چقدر مفت به شیطان فروختند


ای یوسف عزیز ! تو را مصریان مرا 

بازاریان مومن ایران فروختند


یک عده خویش را پس پشت کتاب ها  

یک عده هم کنار خیابان فروختند


بازار مرده است ولی مومنین چه خوب

هم دین فروختند هم ایمان فروختند


بازاریان چرب زبان دغل به ما

بوزینه را به قیمت انسان فروختند


وارونه شد قواعد دنیا مترسکان

جالیز را به مزرعه داران فروختند!

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 92/10/12ساعت 7:56 عصر توسط محمد علی آراسته نظرات ( )

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
قالب : پیچک