زمزمه های یک شب سی ساله
وصف تو در توان عقل نیست در جنون از تو می توان سرود - غزال وحشی کوهستان به یک نگاه تو رام است برای کبک خرامان حساب کار تمام است از شقایقان بی گلو باغ پر از ترانه می شود صبح آخرین من یک بهار یک بهار یک بهار جاودانه شد - فرود آمد از شاخه ای بی قراری لب برکه این جا روان خون چندین قناری - آسمان کجا و دامن پر از ستاره ات کجا یا زمین کجا و مهربانی بهاره ات حیرت آور است صبر ماندگار عشق در تغزل و ترانه هم می توان هر زمان روی جلد زندگی طرح تازه ای کشید یا به یک جهان ناشناس دیگری رسید مشقهای نانوشته یکی عمر سیاهی ها را سپید کردیم عاقبت کاره ای نشدیم حلا دمی سپیدی ها را سیاه می کنیم چیزی نمی گذرد این خطها یکی پس از دیگری خط می خورد خداحافظ مشقهای نانوشته با سنگ از تو گفتم خندید و از دلش یک شاخه گل بنام تو رویید کوچه دریا می شود صبح امروز یاد صبح امروز افتادم یاد چار مصراع ساده در هفت شهر عشق یاد خودم یاد آن سالها که پیدا نیست بیا به روزهای بر نمی گردد بر گردیم کمی آواز عاشقانه بخوانیم کمی هم سر به سر پرده ها بگذاریم کوچه دریا می شود دیدار خورشید من و شب مثل هم یکرنگ یکرنگ از این گشت زمانه سخت دلتنگ امید دیدن خورشید دارم چه باک از جاده ی لبریز از سنگ بهار یک غمزه جان و دل من فدای یک غمزه ی تو خاک تن من فدای یک غمزه ی تو باک از ستم خزان ندارم زیرا گل می دهم از بهار یک غمزه ی تو خواب نهنگ دریا تا چند خاموشی دریا من پیر شدم نمی توانم دید دل مردگی تو را دلم خون شد خون در دل پاره پاره ام پوسید در خانه ی ما شعر مرگت را خواندند ستاره های خون آشام دریا بس کن نمی توانم دید این مرغ خرابه گرد را بر بام می خواند وه وه چه شوم می خواند دریا مرده ست موجها پیرند شاعر شعری شکفته بر لب مرد خنجرها در غلاف می میرند خنجرها در غلاف بیدارند می خوانم و مرغ شوم می خواند بیدار تویی بخواب خنجرها چون آینه ها اسیر زنگارند دریا نفسی بار اما آه دریا دشتی ست پر ز خاکستر از هر موجش چون لاشه ای ناگاه صد کرکس پیر می گشاید پر شعر خواب نهنگ افسانه ست وآن وعده که سیل و ابسالی بود از خواب نهنگ دیدن دریا تعبیر معبران بیگا نه ست آیینه ی هول ای شبها یل از عشق اگر نمی توانم گفت چون مرغ خرابه گرد این دریا از مرگ مگر نمی توانم گفت + صبر کن صبر کن دخترم کمی دیگر صبر کن تا شب چیزی نمانده آسمان را میتکانم دامنت را پر از شکوفه میکنم بی ستاره کسی عروس نمیشود جهان ترانه حزن انگیز زبان خواندن اگر با من بود تو را در آخرین ترانه خود می خواندم بلند چون ستاره در شب بی مهتاب جهان کرانه ی خاکستری مرا بدل به آیینه ای کن که بندگان ترا بنگرم بدون آنکه دوست بدارم- مرا به غربت خود بر گردان مرا در این زمین به کسی امیدی نیست در این زمین که با گرگان را دشمن می دارد و زن به زادن محکوم است و مرد متهم به یهودا بودن مخواه زنده بمانم مرا به دوزخ بر گردان و گر به جرم عشق از آتش محرومم به خواب تا آن لحظه که آسمان و زمین در زلزله ای بی دستاویز به پای یکدیگر فرو افتد مرا در پشت پلکهایت پنهان کن از تو به تو با تو تا تو یا تو آیا تو اما تو این جا آنجا همه جا تو در تو بر تو اگر تو مگر تو مبادا تو از تو به سوی تو می دویدم - جبر است نه اختیار اگر من من توست ور خود من ماست ما و من از من توست من می گفتم که جان تویی تن ماییم جان جان تو من ها من تو تن تن توست
قالب : پیچک |