زمزمه های یک شب سی ساله
مرد افغانی اسیر نابسامانی شده دل پریشان چون پریشانی شده دل میان اینهمه رنج و مصیبت شبیه مرد افغانی شده دل غریب کوچه های شهر مردم به دور از مهر دور از هر ترحم زمین از خاطر سبزش نبخشید برای خاطرت یک خوشه گندم مرا از خویشتن بیگانه کردی شریک غربت پروانه کردی الهی باغ آمالت بسوزد مرا کشتی مرا بیگانه کردی -فرصت مردان ماهیگیر خوب می دانند هر موج فقط یک بار فرصت دارد سرش را بر ساحل بکوبد -دریایی کاش چشمهای تو می فهمید چقدر تشنه ی آبم دریایی 3 دوست داشتن نگفتن در خود نهفتن درد بزرگی ست وقتی جرات ابراز نیست این قدر تنها عطش بود و آبی گوارا من از کوه می آمدم او هم از کوه به خلوت نشستیم و شستیم تنها چراغی نمی سوخت در خلوت ما و مانند گلهای وحشی شکفتیم و شب بود ما نیز خفتیم دو چشم از افق وام کردیم و تن را وطن نام کردیم و آنگاه با خویش گفتیم اگر نیمه تو و یا من به تقدیر یا هر چه یک تن نمی شد من و تو نه اینجا نه آنجا دگر ما نبودیم و اینقدر تنها نبودی حرف دل دل از سنگ غمش بشکسته بهتر به خوناب جگر بنشسته بهتر کسی حرف دل ما را نفهمید کتاب سینه ی ما بسته بهتر فریاد دلم در سینه پر پر میزند باز به دیوار قفس سر می زند باز در دل را به روی کس نبستم چه کس پشت دلم در می زند باز از سفره ی خویش خورده ام دلشادم پا روی گلیم هیچ کس ننهادم چون گشتم و یکرنگ ندیدم ناچار چون سایه به دنبال خودم افتادم تنها سپیده سر زده وقت اذونه می شینم پای سجاده تو خونه می گم درد دلم را با خدا چون غم تنهایی رو تنها می دونه گناه از شرم رخی سیاه داری دل من آینده ی بس تباه داری دل من گفتم که بسوزمت به توبه دیدم بیچاره ای و گناه داری دل من سنگ گردیم و به دامن کسی ننشستیم خاکیم و به زیر پای خوبان پستیم با آنکه زمانه شیشه را سنگ کند سنگیم ولی آینه ای نشکستیم نا گهان چون کهنه کتاب تکه و تکه شدید دریا بودیدو ناگهان چکه شدید دیروز خدا خدا خدا می کردید امروز چه شد که بنده ی سکه شدید دل من غم خوردی و اهل درد گشتی دل من از بی دردان چه سرد گشتی دل من چندی ست که دست این و آن می گیری شادم که تو نیز مرد گشتی دل من ای عشق مردابم و از رود شدن مایوسم عمری ست درون خویشتن محبوسم ای عشق بیا مرا به دریا برسان گر لطف کنی دست تو را می بوسم آگاه ز لذت حقایق شده ام آزاد ز جذبه ی علایق شده ام من از تو و خدعه های تو دلتنگم ای عقل برو که سخت عاشق شده ام چرا بر زخم هم مرهم نباشیم جدا از اینهمه آدم نباشیم در این شبهای دلتنگی من و تو چرا سنگ صبور هم نباشیم - نمی گویم که ما معصوم هستیم دو حرف گنگ و نا مفهوم هستیم ولی دائم گرفتاریم حتما به جرم عاشقی محکوم هستیم - کسی آمد تو رفتی من شکستم به یاد تو کنار خود نشستم بریدم از تمام مردم شهر به آدمهای کوچک دل نبستیم - شعرهایم را به باد می سپارم ابریشم نگاهت کلافه ام می کند - خانه به دوشم مخواه قول می دهم شعرهایم را فراموش کنم - تنهایی ات غرق در اندوه ابرهاست بیگانه نیستی با من - آیینه را بردار می خواهم اندوه خویش را رو بروی ماه بگیرم - سر بر زانوانم نهاده امشب فردا غم خویش را در کدام رودخانه می تکانی - کلاغ را عاشقانه می نویسم سایه ی گربه ای روی دیوار است - آدم برفی ها با زمستان می روند کلاغها با پاییز ما اما مسافران کدام فصلیم من و تو سینه ریز ماه داریم چراغ ماه را در راه داریم ولی عمری شبیه یک دو بیتی غریب و ساده و کوتاه داریم - من و تو چشمه و سنگیم با هم نشسته خسته دلتنگیم با هم میان اینهمه آدم فقط ما در این دنیا نمی جنگیم با هم - من و تو سایه و دیوار با هم سوال . پاسخ و تکرار با هم شبی تو دوستم داری شبی من بیا عاشق شویم این بار با هم من و تو تا لب ساحل من و تو غریب و بی کس و بی دل من و تو دو دیوانه دو تنها دو گرفتار میان اینهمه غافل من و تو - من و تو زیر باران در شبی سرد دو تا گیسو پریشان در شبی سرد دو سر بر شانه ی هم گریه کرده جدا از هر چه انسان در شبی سرد - من و تو دو کبوتر خسته و خیس دو تا پروانه پر پر خسته و خیس کنار ماه توی حوض سنگی دو برگ گل شناور خسته و خیس من و تو بی تکلف و ساده هر دو دو تا سیب از درخت افتاده هر دو نجیب و سر به زیر و بی هیاهو برای عاشقی آماده هر دو - من و تو دو اقاقی مانده در باد دو تا گل اتفاقی مانده در باد ولی از ما چه خواهد ماند فردا دو برگ خشک باقی مانده در باد - من و تو بی کس و بی یار در شهر اسیر و خسته و ناچار در شهر دعا کن لااقل بعد از من و تو نروید اینهمه دیوار در شهر من و تو پشت یک لبخند پنهان همیشه یار هم هر چند پنهان اگر مردم به فکر عشق بودند تو را از من نمی کردند پنهان - من و تو هیچ کس را دوست داریم بهار و خار و خس را دوست داریم نمی کوچیم از این غربت من و تو هوای این قفس را دوست داریم - دو تا بلبل دو تا سیب بهشتی دو تا پروانه ی اردیبهشتی من ای کاش از جنون لبریز بودم تو هم ای کاش شعری می نوشتی فانوس دریا اگر چه مثل مردم دردمندی نمی روید بهاری تا نخندی نگاهت آخرین فانوس دریاست مبادا چشمهایت را ببندی بانو کبوتر سیب دریا کوه بانو رها آسیمه سر بشکوه بانو به رسم یادگاری هدیه ی تو هزاران جنگل انبوه بانو بانو2 کبوتر سیب دریا یاس بانو صبور افتاده با احساس بانو دو بیتی های من مهریه ی تو به همراه دلی حساس بانو شبانم هیچ مهتابی نبودند دچار بی تب و تابی نبودند بدون تو برایم هیچ فصلی تمام چیزها آبی نبودند - مرا از دست دلتنگی رها کن از این شب این شب سنگی رها کن بیا با چشمهای آبی خود جهانم را ز بی رنگی رها کن جهان آکنده از ناباوری بود پر از اندوه بی بال و پری بود اگر چشم تو فانوسی نمی شد تمام چیزها خاکستری بود دعا کن باز دلتنگی نیاید شب سنگین شب سنگی نیاید دعا کن چیزها آبی بماند دوباره فصل بی رنگی نیاید غروب غروب دلپذیری لا اقل هست به سوی تو مسیری لااقل هست میان کلبه ی درویشی دل بیا نان و پنیری لااقل هست سفر کردی تو گفتی دل ..به تو گفتم ندارم سفر کردی سفر کن غم ندارم نمی آیم سراغت تا بدانی من از تو هیچ چیزی کم ندارم شکوه من از این خشکسالی شکوه دارم از این آشفته حالی شکوه دارم به هر جا می روم جای تو خالی ست من از این جای خالی شکوه دارم آشنا چه می شد آشنایی لااقل بود سکوتم را صدایی لااقل بود به دل بغضی گران دارم چه می شد برای گریه جایی لااقل بود مرگ مرا از حلقه ی غمها رها کن مرا از بند ماتمها رها کن بیا ای عشق ای همسایه ای مرگ مرا از دست آدمها رها کن ببر ببر با خود من بی حاصلم را تمام شعرهای کاملم را فدای تو بیا قابل ندارد ببر هر جا که می خواهی دلم را ساده ام عاشقم پر از دردم مثل یک گرد باد ولگردم باقی حرفها بماند بعد مادرم گفته زود بر گردم برو برو که مرد عمل نیستی عزیز دلم چقدر تلخی عسل نیستی عزیز دلم غریبگی نکن اینقدر توی کوچه ی من مگر تو بچه محل نیستی عزیز دلم میروی تو عاقبت از این خرابه ی کبود می روی مرا ببخش بین اشک و آه و دود می روی کسی که نیست پیش من تو هم برو ولی رفیق چقدر دیر آمدی چقدر زود می روی خودت باید تو قهری ظاهرا از من جدایی شبیه بچه های ابتدایی نمی آیم سراغت باورم کن خودت رفتی خودت باید بیایی گفتی گفتی که استواری و مانند آهنی گفتی همیشه فکر سفر فکر رفتنی اینها همه قبول ولیکن عزیز من یک لحظه صبر کن چقدر حرف می زنی - هر سمت دهان هر سمت سجود هر سمت دری به روی هر سمت گشود هر سمت درون سمت و هر سمت برون هر سمت خدا بود و خدا سمت نبود - در کوزه صدا بود شنیدم تشنه از خواب ترک خورده بریدم تشنه در کوزه کسی بود که می زد فریاد من تشنه تر از آب ندیدم تشنه - شک بال زدو بال زدو خسته نشد پرواز شد و به خاک وابسته نشد انگاه درست رو به آن سیب نخست شک مثل دریچه باز شد بسته نشد
قالب : پیچک |